محل تبلیغات شما

 

مقدمه

کتاب دیالکتیک روشنگری تالیف مشترک تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمردر سال 1972 منتشر شد.هردو تحصیلکرده ی رشته ی فلسفه و همکار در انستیتوی تحقیقات اجتماعی فرانکفورت بودند.

دغدغه ی اصلی کتاب لغزش بیش از پیش روشنگری به سوی پوزیتیویسم و اسطوره ی امر واقع است و تلاش آنها متاثر از تفکرات مکتب فرانکفورت در حفظ باقی مانده های آزادی و گرایش های موجود به سوی اومانیسم حقیقی ا ست.تلاش برای تبیین این نکته که چرا نوع بشر به عوض پا نهادن در وضعیتی حقیقتا انسانی ، بیشتر در نوع جدیدی از توحش غرق می شود و چگونگی نابودی روشنگری به دست خویش.از منظر نویسندگان ، امروزه هیچ واژه و اصطلاحی در دسترس نمانده که از قبل معطوف به سازش و تطبیق با جریان های فکری مسلط نباشد و هرکاری که زبان نخ نما شده از پس اش بر نمی آید ،به نحوی دقیق از سوی دستگاه های اجتماعی فراهم می شود.آنها در ضمن اعتقاد به این نکته که "آزادی" در جامعه از تفکر روشنگری جدایی ناپذیر است معتقدند که اگر روشنگری تفکر بررسی سویه های مخرب پیشرفت را صرفا به دست دشمنان خویش بسپارد ، با گرایشی شتابزده به سوی عملگرایی ،خصلت نفی کننده و تعالی بخش خویش و نیز پیوندش با حقیقت را از دست می دهد.علت اصلی لغزش روشنگری به اسطوره را نه در اسطوره های ناسیونالیستی ، پاگان و دیگر اسطوره های مدرن ، بلکه باید در خود روشنگری ای جست که به واسطه ی ترس از حقیقت فلج شده است.هردو اصطلاح روشنگری و واقعیت باید به منزله ی اموری از واقعیت جاری درک شوند و نه به مثابه ی اجزایی از تاریخ تفکر.فرزند وفادار تمدن مدرن (روشنگری) سرشار از ترس دور شدن از امور واقع یا فکت هاست.فکت هایی که توسط باورهای قراردادی و مسلطِ علم ، تجارت و ت ،درعین عمل ادراک به کلیشه تبدیل شده اند و ترس او دقیقا ترس از انحراف اجتماعی ست.باورهای قراردادی ای که مفهموم وضوح و روشنی در ادبیات را تعریف می کنند و بناست هنر و فلسفه و ادبیات روزگار ما با آن سازگار شود.از آنجا که این مفهوم هرگونه بسط دهی و برخورد منفی با فکت ها و صور مسلط تفکر را نوعی نگرش غامض و تاریک اندیش و ترجیحا بیگانه تعریف می کند و در نتیجه آنها را تابو می شمارد ،ذهن را به فرو رفتن در ظلمتی فزاینده محکوم می کند.در اینجا حتی شریف ترین فرد اصلاح طلب هم به لطف اتخاذ مقولات فرسوده ی نظام موجود ، نفس همان نظام مستقری را تقویت می کند که سعی در خرد کردن آن را دارد.رشد اقتصادی از یک سو شرایط لازم برای برخورداری از عدالت بیشتر را فراهم می آورد و از سوی دیگر دستگاه های تکنیکی و گروه های اجتماعی هدایت کننده ی آنها را به صورتی بی تناسب و فزون از حد بر باقی ِ مردمان برتری می بخشد.فرد در برابر قدرت های اقتصادی هیچ و پوچ می شود و در عین رنگ باختن در برابر دستگاه هایی که خادم آنند ، این دستگاه ها نیاز های آنها را بهتر از زمان دیگری فراهم می کنند.بالا رفتن سطح زندگی طبقات فرودست که به لحاظ مادی قابل ستایش و به لحاظ اجتماعی رقت بار است ،در گسترش جعلی و ریاکارانه ی حیطه ی روح یا فکر منعکس می شود.دغدغه ی اصلی روح ، نفی شی وارگی ست اما روح زمانی که در قالب سرمایه ی فرهنگی و برای ی نیاز های مصرفی متصلب شود ، محکوم به فناست.در اینجا مساله ی اصلی ضرورت تامل روشنگری در خویش است.آن رسالتی که باید تحقق یابد حفظ گذشته نیست ، بلکه نجات امیدهای گذشته است.این واقعیت که کارخانه ی بهداشتی و تمام متعلقات آن از خودروی ملی گرفته تا پیست دو ومیدانی دست اندرکار نابودی ِ خودسرانه ی متافیزیک اند ، فی نفسه چندان مهم نیست بلکه مهم اینست که همه ی این موارد در کلیت اجتماعی خود به نوعی متافیزیک بدل می شوند یعنی نوع حجاب ایدئولوژیک که در پس آن فرجامی هولناک تدارک دیده می شود.این مسئله پیش نهاده ی بنیادین قطعات فلسفی این کتاب است.

بخش اول:

مفهوم روشنگری

روشنگری همواره درتلاش برای رهایی از قید و بندِ ترس و حاکمیتِ سروری آدمیان بوده است.برنامه اش  افسون زدایی از جهان ، انحلال اسطوره ها و واژگونی خیالبافی به دست معرفت است.بیکن از پیش این مفاهیم را گرد آورده بود یعنی ازبین بردن موانع پیوند بین ذهن و ماهیت اشیا.پیوند مد نظر او مبین وصلتی پدرسالارانه است.ذهن بشر که بر خرافه غلبه کرده حالا باید بر قلمرو طبیعت افسون زدوده فرمانروایی کند.معرفت که همان قدرت است حد و مرزی نمی شناسد.تکنولوژی جوهر این ماهیت و غایات اش :روش، استثمار کار دیگران و سرمایه است.

روشنگری با قهر و بی اعتنایی به خود واپسین نشانه های خودآگاهی خویش را محو و نابود کرده است.فقط آن نوع تفکری که به خود خشونت روا می دارد برای خرد کردن اسطوره ها به اندازه ی کافی سخت و محکم است.دغدغه ی معرفت (بیکن) همان عمل یا فرآیند ثمربخش است نه رضایتی که مردمان نامش را حقیقت نهاده اند.افسون زداییِ جهان یعنی ریشه کن کردن جان گرایی .در راه رسیدن به علم جدید آدمیان هرگونه معنا را کنار نهاده اند و فرمول را به جای مفهوم می نشانند.

لحظه ی گذار از شخصیت های اسطوره ای به مقولات فلسفی در کیهان شناسی متفکران پیش از سقراط ثبت گشته است ، توده ی درهم و چندمعنای اهریمنان اسطوره ای نیز ماهیتی فکری و عقلی یافتند اما روشنگری حضور قدرت های اسطوره ای کهن را در پس میراث افلاطونی و ارسطویی متافیزیک بازشناخت و این ادعا که کلیات مفید ِ حقیقت اند را یه عنوان خرافه رد کرد.مبنا بود ازین پس ماده مقهور شود بدون توهم درباره ی قدرت های درونی یا کیفیات پنهانی.

از دید روشنگری هرآنچه با قاعده و قانون و سودمندی سازگار نباشد ، امری مشکوک است.همه ی اسطوره هایی که علیه روشنگری فراخوانده می شوند به لطف به کارگرفته شدنشان در مقام استدلال وادار می گردند به اصل عقلانیت ، که روشنگری بدان متهم است گردن نهند.روشنگری خودکامه و تام گراست(totalitarism).بنا بر تفکر روشنگری می توان شمار کثیری از چهره های اسطوره ای را به یک مخرج مشترک واحد ، به ذهن بشر فروکاست.روشنگری تنها چیزهایی را به منزله ی موجود و رخداد می شناسد که بتوان آن را تحت شمول و وحدت درآورد.طبق نظر بیکن نیز درجاتی از کلیت متضمن یک پیوند منطقی ِ روشن است که اصول نخستین را به گزاره های تجربی مبتنی بر مشاهده متصل می سازد.منطق صوری ، سرمشق هوادارانِ وحدت بخشی ِعلم بود و طرح محاسبه پذیر ساختن جهان را به متفکران روشنگری عرضه داشت و "عدد" اصل و قانون روشنگری گشت.در اسطوره تسلیم کامل در برابر خدایان ، یگانه راه بقا بود ، خدای خلاق و اندیشه یا روح نظام مند هردو در مقام حاکمان بر طبیعت همانند یکدیگرند.این همانندی یعنی حاکمیت و سروری بر هستی و نشستن بر کرسی فرماندهی.اسطوره به روشنگری بدل می شود و طبیعت به عینیت صرف.رابطه ی روشنگری با انسان همان رابطه ی دیکتاتور است با انسان ها و تنها تا زمان استفاده ی سودمند از آنها به کارشان می گیرد.در نتیجه ذات همه چیز در مقام موضوعی که سلطه بر آن اعمال می شود به یکسانی و اینهمانی می رسد(وحدت علمی ِ طبیعت).کلیت انگاری نقطه ی مقابل جادو و ساحری ست زیرا در مناسک جادویی تکثر به رسمیت شناخته می شود، هر پدیده بازنمود نوع خاص خودش است اما در علم هرپدیده جزئی از یک مقوله ی عام محسوب می شود(اتمماده).اسطوره سازی با دست خود روشنگری را به راه انداخت اما دیدگاه های نظری مشخص (اسطوره) با این انتقاد که چیزی جز عقیده و باور نیستند به خاک افتادند(اسطوره ها متضمن روشنگری و روشنگری به سوی اسطوره سازی).در اسطوره هرچه رخ می دهد باید کفاره ی رخ دادنش را بپردازد.اصل درونمادگاری(immanace)،توضیح هرواقعه ای به مثابه ی تکرار که روشنگری آن را بر ضد تخیل اسطوره ای علم می کند ،اصل حاکم بر خود اسطوره است( هیچ چیز نویی وجود ندارد و همه چیز رو شده است).در اصل ،روشنگری بازتولید همان چیزی است که منکرش می شود.وحدت ِ جمعِ تحت ِفرمان ، برآیند ِ نفی تک تک افراد و ریشخند کردن ِ آن نوع جامعه ای است که می تواند آدمیان را به افراد مبدل سازد.تحت این  سلطه ی یکدست کننده که همه چیز را در طبیعت تکرارپذیر می کند، سوژه ها و فاعلان آزاد به همان گله ی "هگل" بدل می شوند که ثمره ی روشنگری بود.در اسطوره ، ترس با تقدس پیوندی دائمی دارد(دهشت از تجربه ی امر غریب و پیدایش مفاهیمی چون مانا که معادل هرچیز ناشناخته و بیگانه است).آدمی تصور می کند زمانی از ترس رها می شود که دیگر چیزی ناشناخته باقی نماند و همین تصور مرز اسطوره زدایی و روشنگری را مشخص می کند.همانطور که اسطوره ، بی جان را با جاندار برابر ساخته بود ، روشنگری نیز جاندار را با بی جان برابر می شمارد.روشنگری چیزی نیست جز شکل ریشه ای و افراطی ترس از اسطوره. همانطور که در پوزیتیویسم چیزی نباید از دایره ی عقل بیرون بماند ، زیرا ایده ی "بیرون" منشا اصلی ترس است. روشنگری با از قبل یکی کردن ِ جهان سراپا ریاضی شده با حقیقت ، بر این باور است که از این طریق خود را در برابر بازگشت اسطوره ایمن سازد.روشنگری "تفکر" را با "ریاضی " یکی می داند در نتیجه ریاضی به مرجعی مطلق بدل می شود.

بهای سلطه فقط بیگانه گشتن آدمیان از اشیا نیست بلکه روابط میان آدمیان و حتی رابطه ی فرد با خودش طلسم گشته است و فرد به گره گاه واکنش های متعارف و رفتارهایی که عملا از او انتظار می رود فروکاسته می شود.جان گرایی به اشیا روح بخشیده بود در حالی که صنعت گرایی روح آدمیان را به اشیا بدل می کند.فرد خود را به مثابه ی یک شیء و یا همچون عنصری آماری بر اساس موفقیت و شکست تعریف می کند.

   ضمیمه یک:

اودیسئوس یا اسطوره ی روشنگری

اودیسه ، گواهی ست بر دیالکتیک روشنگری و پیوند نزدیک حماسه با اسطوره به عنوان دو مرحله ی متفاوت در فرآیند تاریخی.حماسه از نظر فلسفی همتای رمان است و خصائلی رمان گونه دارد.در این حماسه ، قهرمان بورژوای داستان نماد عقلی ست که بر اسطوره پیروز می شود.وجه تشابه حماسه و اسطوره ، استثمار است.اسطوره حاوی دروغ و ریاکاری که بعدها در فاشیسم به اوج رسید و فاشیسم آن را به روشنگری نسبت می داد اما در حقیقت در هم تنیدگی روشنگری و اسطوره است.در حماسه ی دیگر ، ایلیاد ،خشم پسر اسطوره ای یک الهه(آشیل) علیه سپه سالار و سامانمندی عقلانی  است و در نهایت انفعال قهرمان و به کارگرفتن قهرمان محکوم به شکست در راهی که ملی ست نه قومی و قبیله ای که نشانی ست از پیروزی نظام عقلانی بر اسطوره و نمادهایش که در آن همه ی نشانه های کثرت و قوم مداری تحت سیطره ی کلیتی مقتدر قرار می گیرد.

در اودیسه ، اودیسئوس قهرمان بورژوا مدار داستان ، بر اساس اصل برسازنده ی جامعه ی بورژوایی زندگی می کند یعنی اصل انتخاب میان فریبکاری یا شکست.

این باور ِ کذب که زمین  ودریاها ماوای اهریمنان اند  در چشم قهرمان داستان که انسانی بالغ است ، چیزی گمراه کننده است که نقطه ی مقابل اراده و هدف اوست.در نتیجه او آن را نمی پذیرد و برای رد ِ آن بر می خیزد.او در مسیر طولانی اش مسیر ها را به نامی خاص مشخص میکند ( نام دریا ها و سرزمین ها ) که همه نمود عقلانی تر شده ی رفتار با نا شناخته هاست و ضمنا نوعی کلیت را برای آنها در نظر می گیرد.

در مهم ترین بخش این حماسه ، اشاره به رسم قربانی و تغییرات نسبی آن توسط قهرمان بورژوا مدار داستان است.بر حسبِ رسم کهن قربانی ، نابرابر ها ، برابر فرض می شوند و جهت کلی آن صیانت از نفس و جامعه و هدف غایی اش تلاش برای کسب سلطه بر طبیعت است و از این منظر هیچ کم از ساختارهای عقلانی ِ تکنولوژیک ِ رورگار ِ ما ندارد.ساختارش به نوعی عقلانی ست.(تکنیسین ها ، همان کاهنان و جادورگران ِ اسطوره ای هستند که در طی این فرآیند به قدرت و اهمیتی بیشتر می رسند).به عبارتی ، پیوند قربانی و سلطه ، نقطه ی اصلی دیالکتیک روشنگری ست.سلطه همواره ناچار به قربانی کردن بوده است، قربانی کردن امر خاص به پای امر کلی.درست همانطور که غریزه به پای عقل و طبیعت به پای تکنولوژی قربانی شده است.

ضمیمه دو:

ژولیت یا روشنگری و اخلاق

طبق آرای کانت ، روشنگری یعنی فهمیدن بدون هدایت و ارشاد دیگری یعنی همان عقل.در تفسیر روشنگری ، فکرکردن عبارت است از فرآیند استقرار یک نظام وحدت یافته ی علمی و اخذ معرفت مبتنی بر امور واقع از اصول و هرچه خارج از این نظام است از دید روشنگری ، توهم و دروغ ویا دلیل تراشی ست.این نظام همواره باید هماهنگ با طبیعت باشد و همانگونه که فکت ها به کمک نظام پیش بینی می شوند باید آن را تائید کنند.امور واقع مربوط به عرصه ی کنش نمایانگر نحوه ی تماس سوژه ی فردی با طبیعت در مقام ابژه ی اجتماعی ست.شرایط حاکم مانع بروز ستیز تجربه ی فردی با ذهنیت همگانی و با مدیریت علمی شئ وار سازه می شود.دستگاه مفهومی حتی پیش از ادراک حواس آدمیان را تعیین می کند درست مانند هالیوود و اینکه همه ی تصاویر در طی فرآیند تولید از قبل سانسور شده اند بر اساس همان معیاری از فهم که بعدا دریافت تصاویر از سوی بینندگان را تعیین می کند.عقل یکدست کننده ی تفاوت ها می شود،هیچ تعینی را به رسمیت نمی شناسد و هیچکس نمی تواند چیزی غیر از آن هدفی باشد که برای تحقق اش تولید شده است.علم از خود آگاه نیست بلکه یک ابزار است اما روشنگری فلسفه ای ست که حقیقت را با نظام یکی می داند.        تلاش دیگر کانت یعنی استنتاج اخلاق از عقل مشابه همان تفکر همیشه بورژوایی بر استوار ساختن احترام (لازمه ی تمدن)بر چیزی غیر از اام و منفعت مادی.اگر این نباشد ، طبق نظر کانت از آنجا که نیروهای اخلاقی مثل غیراخلاقی ، شیوه ی خنثی رفتار هستند و اگر به عوض امکان ذاتی نهفته در خود با قدرت سازش کنند ، غیراخلاقی می شوند.نظام توتالیتر این مسئله را حقیقت بخشید.در این نظام تطابق کامل اخلاق با عقل ناب رخ می دهد و نه با احترام متقابل ند نظر کانت.با انسان ها مثل شئ برخورد می کند و مردمان تحت سلطه اش را از داشتن عواطف اخلاقی معاف می کند.نویسنده ی برجسته ای که این تفکر را به خوبی بیان می کند ، مارکی دوساد است.در 2 رمان شاخص او ، 2 قهرمان داستان ، خواهرانی هستند به نام های ژولیت و ژوستین.ژولیت ، معصیت کار و خوش اقبال و ژوستین دارای فضیلت اما شوربخت.ژولیت ، عاشق سیستم و منطق و به کار گرفتن ابزار تفکر اخلاقی  با مهارتی تام که از دید او عادت به جنایت شما را از شر ندای وجدان خلاص می کند و آرامش به چهره تان می بخشد.خصلت ژولیت درست مانند طبیعت بی رحم و جبار است. به روشنگری چهره ای اهریمنی می بخشد.همه ی مفاهیم در این داستان (و به نوعی در روشنگری)واژگون می شود و در حقیقت انسان به نوعی بی حسی می رسد.نسبت به دین گرایشی تند و بی رحم اتخاذ می کند با این استدلال که  با علم به اثبات نمی رسد. در بخشی از این رمان ، هنگامی که جمعی از شخصیت ها به بیابانی می رسند ، شروع به جشن و پایکوبی دیوانه وار می کنند و رهایی از قیود اجتماعی را جشن می گیرند.او همگام با فلسفه ی نیچه ، برابری انسان ها را نفی میکند ( نقد به روسو که انسان ها را ذاتا برابر می دانست و معتقد که روسو از آنجا که توان رسیدن به بالا را نداشت ، آنها را تا سطح خود پایین می کشد).ساد و نیچه انسان های ضعیف و بیمار را از آنجا که ناتوانند مقصر می دانند و شفقت در حال ِ آنها را زیان بار و نوعی بی عدالتی تلقی میکنند.در این رمان ، نیکی و مهربانی به گناه تبدیل می شود و سلطه و سرکوب فضیلت در نظر گرفته می شود.در حقیقت ژولیت به ارزشگذاری همه ارزش های پیشین می پردازد و مثلا آنچه را مسیحیت برای قرن ها منفور شمرده بود ، به مرتبه ی اخلاقیات خاص ِ خویش بالا می کشد.

بخش دوم:

صنعت فرهنگ سازی(روشنگری به مثابه فریب توده ای)

فرهنگ صنعتی شده ، یکسانی را به همه چیز سرایت می دهد.هر شاخه ی فرهنگ در خود یکدست و همگی با هم نیز یکدست اند و نظامی واحد را شکل می بخشند.ساختمان های اداری تزئینی و صنعتی در همه جا از کشورهای اقتدارگرا گرفته تا بقیه یکسان است.نظامی که بناهای یادبودش ساختمان های خشک و بی روح اند در حومه ی شهرها.تحت این نظام انحصاری همه ی اجزای فرهنگ توده ای هم سان هستند اما یک اینهمانی کاذب.صاحبان صنعت فرهنگ مایل اند آن را ضرورت تکنولوژیک توجیه کنندکه ازنیازهای مصرف کنندگان استنتاج می شود و در نتیجه با مقاومتی ناچیز پذیرفته می شوند.عقلانیت تکنیکی همان عقلانیت سلطه است.وابستگی شدید شاخه های به ظاهر منفرد این صنعت فرهنگی مثل صنعت فیلم سازی به بانک ها و یا تلوزیون به صنعت برق و به لحاظ اقتصادی نیز در هم تنیده اند.تمایز جزئی با ضرب چکش و تحت کنترل کامل جا می افتد.طبقه بندی محصولات (از نظر قیمت یا ژانر) به سازماندهی مصرف کنندگان یاری می رساند.برای هر کس چیزی از پیش تعیین شده عرضه می شود اما در نهایت به غایتی یکسان ختم می شود.در صنعت فرهنگ سازی ، ارزش بودجه های مختلف با ارزش واقعی و معنایی محصولات کوچکترین ارتباطی ندارد.جزئیات ( محتوا) به ظاهر تغییر می کند اما ایده ی مسلط بر آنها به شکل چرخه ای و سخت تکرار می شود.پیشرفت تکنیک های تولید فیلم و نقص ِ حد اقل اشیا و امور تجربی ِ بازسازی شده ، سبب غلبه ی این توهم که جهان خارج ادامه ی ساده ی جهان پرده ی نمایش است زیرا بناست زندگی از فیلم ناطق تمایپذیر شود.تک تک تجلیات صنعت فرهنگ سازی آدمیان را مشابه همان کلی که آنها را ساخته است بازتولید می کنند.در اینجا ، سبک و تطبیق اثر هنری با کلیت تعریف شده در آن اهمیت می یابد.سرانجام معلوم می شود که صنعت فرهنگ سازی ، این سخت ترین و خشک ترین ِ همه ی سبک ها ،هدف و غایت لیبرالیسم است و از درون کشورهای صنعتی لیبرال برخاست و همه ی رسانه های شاخص آن مثل سینما و رادیو و مجلات نیز در این کشورها شکوفا شدند و البته منشا پیشرفت آن همه در قوانین عام سرمایه نهفته است.ماشین صنعت فرهنگی درجا میچرخد و کار می کند و همانطور که شکل و نوع مصرف را از قبل تعیین می کند ، هر امر امتحان نشده را به مثابه ی ریسک کنار می گذارد.این صنعت حقیقتی را که در بیرون خود سرکوب می کند ، به منزله ی دروغ در درون خودهر قدر که بخواهد باز تولید میکند.تاکید این صنعت بر وم وجود سرگرمی اما از نوع مبتذل و فریب دهنده اش  است.عشق تا پایین ترین مرتبه ی جسمانی تنزل می یابد و هرآنچه در بیرون محدودیت صرف است ، به نمایش گذاشته می شود.در حقیقت جوش خوردن فرهنگ و سرگرمی نه تنها از طریق انحطاط فرهنگ بلکه از طریق فکری شدن اجباری ِ سرگرمی رخ می دهد.سرگرم شدن به یک ایده آل بدل می شود و جای ارزش های والاتری را اشغال می کند که خودش توده ی مردم را از آنها تهی ساخته است.سرگرم شدن به معنای موافقت و آری گفتن است ، به معنای بیرون راندن مسائل از ذهن و فراموش کردن رنج حتی آنجا که رنج مشهود است.سرگرمی در اصل همان عجز و درماندگی ست ، نوعی گریختن اما نه آنطور که میگویند گریختن از واقعیت بلکه گریز از آخرین اندیشه ی مقاومت در برابر این واقعیت رهایی از تفکر در مقام نفی.صاحبان این صنعت می پرسند مردم چه می خواهند ؟ درست برای محو همان که می خواهند از ذهنشان.این ایدئولوژی توخالی در یک مورد جدی ست ، هیچکس نباید گرسنه بماند ،آزادی صوری همه ی افراد تضمین شده است و هیچکس پاسخگوی فکر و عقیده ی خود نیست اما در حقیقت همه محصور در مجموعه ای از ابزارهای کنترل اجتماعی در قالب کلیسا و کلوپ و کانون های حرفه ای و هرکس می تواند همانند این جامعه ِ قدر قدرت باشد ، هرکس می تواند شاد و خوشبخت باشد البته تنها به این شرط که سراپا تسلیم این جامعه شود.هنر هم در این شرایط به ابتذال کشیده می شود و کالایی مصرفی تبدیل می گردد.حفظ پرستیژ با سرزدن به گالری ها و اشتراک مجله های تایم و لایف ، جایگزین درک لذت های زیبا شناختی می شود.در اینجا ، تبیلغ و قدرت آن به وسیله ی کلمات اهمیت ویژه ای می یابد.

بخش چهارم:

عناصر یهود ستیزی

نزد فاشیست ها ، یهودیان نه یک اقلیت بلکه یک نانژاد هستند و نیک بختی جهان در گروقلع و قمع آنهاست.ناسیونالیست های نژاد پرست در تصویر آن جهودی که پبش روی جهانیان می گیرند ،ماهیت خویش را بیان میکنند.ولع آنها به مالکیت انحصاری ، تصاحب کردن و قدرت بی حد و حصر است.شیوه ی زندگی و ظاهر یهودیان از طریق انطباقی ناقص ، امر کلی حاکم بر وضع موجود را بی اعتبار می سازد.پایبندی دگرگون ناپذیر آنها به سامانمدی زندگی مختص خودشان آنها را در نسبتی نامطمئن و متزل با نظم و سازمان غالب قرار می داد.آنها انتظار داشتند که از سوی این نظم مستقر پذیرفته شوند بی آنکه به آن نظم سرسپرند.نظمی که در واقعیت نمی تواند بدون از ریخت انداختن آدمیان وجود داشته باشد.اذیت و آزار یهودیان مانند هر آزار و اذیت دیگری را نمی توان از این نظم جدا ساخت.یهود ستیزی در شرایطی زنجیر می گسلد که انسان های کور شده و عاری از سویژکتیویته یا ذهنیت به عنوان سوژه ها رها شده اند.کنش های آنها واکنش هایی مرگبار و بی معنایند، از همان واکنش هایی که رفتارگرایان ثبت اش می کنند بی آنکه تفسیرش کنند.یهود ستیزی نمایش عجز و ناتوانی آن چیزی است که میتوانست بازدارنده باشد : تامل ، معنا و حقیقت.یهودستیزی ، غیظ بر سر کسانی ست که بی حفاظ و پناه ، جلوی چشم اند.قربانیان هرکدام قابلیت آن را دارند که جانشین هم شوند(خانه به دوشان ،کاتولیک ها ، پروتستان ها و یا یهودیان).به همین نسبت هریک وقتی احساس کنند واجد قدرت بازنمایی هنجارند ، از پس همان شهوت ِ کور کشتن،جانشین قاتل می شوند.یهودستیزی مادرزادی وجود ندارد .بین یهودستیزی و کلیت پیوندی عمیق وجود دارد.لیبرالیسم مالکیت یهودیان را تصدیق کرده بود ، اما عاری از فرمان راندن.هدف حقوق بشر این بود که خوشبختی را آنجا وعده دهد که هیچ قدرتی در کار نیست.اما ایده ی خوشبختی بدون قدرت تاب نیاوردنی ست.یهودیان در اروپای عصر قیصری توانستند به مقام های بلند پایه ای در مدیریت صنعت دست یابند اما تمام دستاوردهای بزرگ اعضای جماعت یهودیان کافی نبود تا آنها به جمع مردم اروپا راه داده شوند و نمیگذاشتند ریشه بدوانند و بعدها به دلیل همین بی ریشگی ملامت شدند.از آنجا که ایشان در مقام سوداگران به گسترش تمدن رومی در اروپای غیر یهودی یاری رساندند ، به نمایندگان مناسبات شهری و مدنی و صنعتی تبدیل شدند.آنها صور سرمایه دارانه را از سرزمینی به سرزمین دیگر بردند و بدینسان نفرت کسانی را برای خود خریدند که تحت این نظام رنج می کشیدند.آنها از همان آغاز به خاطر پیشرفت اقتصادی که امروزه مایه افول شان شده است ، خار ِ چشم استادکاران و کشاورزان بودند که سرمایه داری موقعیت شان را متزل ساخته بود.

یهودیان بیش از آنکه تطبیق یافتن با طبیعت را محو کرده باشند(برخلاف مسیحیان) آنرا به مرتبه ی وظایف ناب آیینی ارتقا بخشیدند.آنان در مقام نخستین شهروندان ، متهم به چیزی می شوند که پیش از همه آن را در خود مطیع و منقاد کرده اند: آمادگی برای تحریک شدن توسط وسوسه ی غرایز پست ، اشتیاق به جانور و خاک و پرستش تصاویر.از آنجا که آنان مفهوم غذای حرام را ابداع کردند ، خود به عنوان خوک آزار و اذیت می شوند.یهودیان در کل متهم اند به اجرای مناسک خونبار و جادوی ممنوع.خیالبافی های ناسیونالیست های خلقی درباره ی جنایات یهودیان ، کودک کشی و طغیان های سادیستی درباره ی مسمومیت های نژادی و توطئه ی بین الملل دقیقا رویای یهود ستیزی را تعریف می کنند.واژه ی جهود یادآور شکلکی خونین نمایان می گردد که تصویرش ترکیبی از جمجمه و صلیب شکسته است که بر پرچم نازیسم به اهتزاز در می آید.این واقعیت که کسی جهود نامیده می شود ، به منزله ی تحریکی است برای تعقیب و آزار او تا زمانی که او هم به همین تصویر شبیه شود.پیروزی بر توحش هیتلر فقط با استفاده از ابزار ها و روش های همان توحش ممکن گشت.طبق نظر والتر بنیامین که قربانی نازیسم بود :همه ی اسناد و مدارک تمدن در عین حال اسناد و مدارک توحش اند.عکس این گزاره نیز صحیح است یعنی توحش هیتلری نیز قدرت اقتصادی ،اجتماعی و فرهنگی و نظامی خود را با استفاده از ابزار و روش های عقلانی تثبیت میکرد و این معنای حقیقی دیالکتیک روشنگری ست. 

                        مروری بر زندگی زیمل
مروری براندیشه گئورگ زیمل
فلسفه پول،کلانشهر، پست مدرنیسم و.
گئورگ زیمل در اول مارس ۱۸۵۸ در قلب برلین زاده شد. او در دانشگاه برلین در رشته‌های گوناگون به تحصیل پرداخت. نخستین کوشش زیمل برای تهیه رساله دکترا توفیقی به دست نیاورد و یکی از استادانش اظهار نظر کرده بود که اگر بیش از این او را در این تشویق نکنیم، خدمت بزرگی در حقش کردیم.”! ولی زیمل با وجود این ناکامی، ایستادگی کرد و در ۱۸۸۱ دکترایش را در رشته فلسفه گرفت. او تا سال ۱۹۱۴ با سمت آموزشی در دانشگاه برلین باقی ماند، گرچه از سال ۱۸۸۵ تا ۱۹۰۰ به عنوان سخنرانی که دستمزدش را دانشجویان می پرداختند، مقام نسبتا دون پایه‌ای در این دانشگاه داشت. زیمل با وجود حاشیه نشینی، در همین سمت نه چندان مهم به خوبی درخشید، زیرا سخنران برجسته‌ای بود و دانشجویان بسیاری را به خود جلب کرده بود. سبک درس دادنش چندان مردم پسند بود که بسیاری از فرهیختگان جامعه برلین به سخنرانی‌هایش که به یک رویداد عمومی تبدیل شده بود، می‌آمدند.
 
مروری بر اندیشه زیمل
زیمل تحت تاثیر کانت جامعه شناسی خود را جامعه شناسی صوری می نامید و وظیفه جامعه شناسی را مطالعه در صور مختلف روابط و مناسبات اجتماعی قرار می داد و معتقد بود که علوم اقتصادی و ی و حقوقی هریک دارای موضوع و مسائلی خاص می باشند و موضوع بحث جامعه شناسی چیزی جز صورتهایی که در حکم اصل و منشا این علوم هستند نمی باشد و در جامعه شناسی است طرز تشکیل و نوع فعالیت هر گروه اعم از اجتماعی و اقتصادی و دینی و ی و … معلوم می گرددو قوانینی که به موجب آنها سازمانها و گروهها و اجتماعات مختلف و افراد واحزاب به وجود می آید شناخته می شود و بدین ترتیب فقط در مناسبات اجتماعی است که بحث و گفتگو می گردد.
 کار غیر متعارف زیمل در تحول نظریه جامعه شناسی آمریکا (دانشگاه شیکاگو و نظریه عمده اش ، کنش متقابل نمادین) کمک کرد. در حال که مارکس و وبر بیشتر به قضایای پهن دامنه ای چون عقلانیت و یا اقتصاد سرمایه داری پرداختند زیمل بیشتر از همه به خاطر کارش در زمینه قضایای تنگ دامنه تری همچون کنش و کنش متقابل فردی شناخته شده است.زیمل اساسا شناخت کنش متقابل میان آدمها را یکی از وظایف عمده جامعه شناسی می دانست.
 مجموعه آثار زیمل دربرگیرنده بحثهای عالمانه ای درباره ارزشها، پول ، فرد ، شخصیت هنرمندانه و … است. در آثار او موضوعاتی درباره تغییر و دگرگونی شهرهای بزرگ و آنچه این دگرگونی برای زندگی افراد در بر داشته مطرح شده است.زیمل از ابتدای کار خود در پی به وجود آوردن گونه ای جدید از تحلیل و بررسی بود که بر دیدگاهی معین و مشخص از واقعیت مبتنی باشد.که از این منظر جامعه شناسی می توانست به تحلیل صورتهای جامعه پذیری بپردازد. در واقع در جامعه شناسی صوری زیمل می خواهد به ما نشان دهد منافع و منظورهایی که منجر به اجتماع انسانی می شوند گوناگونند.
 در اندیشه زیمل جامعه شناسی فرهنگ مدرن اغلب بازتاب چیزی است که او ویژگی اصلی تعیین کننده مدرنیته می داند یعنی ماهیت چند پاره آن. او که اساسا به مقاله نویس معروف بود در نوشته هایش توصیفهایی با دقت و ظرافت آراسته با تصویرهایی از تیپهای گوناگون اجتماعی مانند غریبه ، خصیص ، ماجراجو یا انواع کنشمتقابل اجتماعی شامل مبادله ، ستیز و جامعه پذیری را به کار می برد.
 شیوه زیمل شیوه مشاهده گری بی اعتنا و بی طرف بود . او بر خلاف مارکس یا دورکهایم ظاهرا به یافتن راههایی برای دگرگون ساختن جهان نبود.او درباره تراژدی فرهنگ مدرن سخن می گفت اما لحنش با وجود انتقادی بودن روی هم رفته عاری از بدبینی معاصرانی همچون وبر بود.زیمل در حوزه مدرنیته بر خلاف ماکس وبر و چشم انداز مشهورش از آینده جامعه مدرن که آن را قفس آهنین می نامد، صاحب آرایی است که احتمالا بیش از هر چیز دیگر به یک نظریه دیالکتیکی در باب مدرنیته نزدیک می شود ولی او هرگز این آراء را بسط نمی دهد . در آثار زیمل و بعد از او در آثار پیروان جوانش (گئورگ لوکاچ ، تئودور آدرنو و والتر بنیامین ) عمق و بینش دیالکتیکی همواره و غالبا در متن جمله هایی واحد با یاس فرهنگی یکسویه ای در آمیخته است.
 مروری بر آثار عمده زیمل
 الف:فلسفه پول
فلسفه پول منسجمترین ارزیابی او از شکل و محتوای فرهنگ مدرن را در بر دارد و چهارچوبی نظری برای نوشته های بعدی اوست و خود هدف از نگارش آن را فراهم آوردن مکملی بر ماتریالیسم تاریخی اعلام کرد. زیمل یادآور می شود که پول به خودی خود ارزشی ندارد، بلکه ابزاری است برای آسان کردن مبادله کالاها و خدمات.
فلسفه پول که زیمل ابتدا آن را روانشناسی پول» نامیده بود به دو بخش تقسیم می شود: بخش اول که پول را به مثابه متغیر وابسته بررسی می کند، تحلیلی» نامگذاری شده است، بخش دیگر که پول را به عنوان متغیری مستقل در نظر می گیرد ترکیبی» نامیده شده است. در حالی که بخش تحلیلی تکوین نظری پول را در راستای عینی کردن و استقلال دادن به ارزش شرح می دهد، بخش ترکیبی پیامدهای پولی شدن همگانی را برحسب دیالکتیک آزادسازی فرد و شی ءانگاری روابط اجتماعی بررسی می کند. آزادسازی و شخصیت زدایی از فرد، عقل گرایی و عقلانی سازی زندگی، اصطلاحات کلیدی هستند که زیمل در نشانه شناسی (تشخیص) مدرنیته به طور عام و روابط اجتماعی سوداگرانه به طور خاص به کار می برد. آنها را چند دهه بعد در نظریه انتقادی لوکاچ و مکتب فرانکفورت باز خواهیم یافت.
زیمل در این اثر در اصل نگران پیدایش یک اقتصاد پولی در جهان نوین بود . به گونه ای که از فرد جدا گردد و بر او تسلط یابد .این موضوع به نوبه خود بخشی از یک موضوع حتی از این گسترده تر و رایجتر در آثار زیمل به شمار می آید که آن همانا چیرگی فرهنگ به عنوان یک کل بر افراد است. به تصور زیمل در جهان نوین فرهنگ وسیعتر و عناصر گوناگون سازنده اش (از جمله اقتصاد پولی ) گسترش می یابد و با گسترش آن اهمیت افراد کاهش می یابد.برای نمونه همین که تکنولوژی صنعتی وابسته به اقتصاد نوین گسترش می یابد و پیچیده تر می شود ، مهارتها و توانمندیهای کارگر فردی بیش از پیش کم اهمیت تر می گردد. به بیان کلی تر زیمل تصور می کرد که گسترش فرهنگ وسیعتر در جامعه نوین به کاهش فزاینده اهمیت افراد خواهد انجامید.
 زیمل می نویسد: قابلیت پول برای نمایندگی هر ارزش اقتصادی با ویژگی های معین ـ چون که ذات پول به هیچ یک از ارزش های اقتصادی بستگی ندارد ـ استمرار مجموعه ای از رویدادهای اقتصادی را پایه گذاری می کند» نظر به این که پول، به عنوان وسیله اندازه گیری روابط ارزش میان چیزها، خودش فاقد ارزش ذاتی است، از جریان فراز و فرود چیزها برکنار می ماند و در عین حال به عنوان وسیله نهایی در مبادله با آنها داخل می شود. با این وصف، پول ـ نشانه» نمی تواند نقش میانجی نمادی و شتاب دهنده به مبادله را ایفا کند مگر این که مبادله کنندگان آمادگی داشته باشند ارزش های جایگزین (احشام، اثاث خانه) در برابر یک ارزش اسمی (یک تکه کاغذ) واگذار کنند، آنچه که ایجاب می کند آنان به ثبات پول و به نظم ی ـ اجتماعی که آن را تضمین می کند، اعتماد داشته باشند. بدون این اعتماد جریان پولی فرومی پاشد، همان طور که جامعه ای که در آن انسان ها به یکدیگر اعتماد نداشته باشند متلاشی می شود.
به زعم زیمل پول تجمعهای داوطلبانه را که به منظور های عقلایی ویژه ای فراهم می آیند جانشین گروهبندیهای طبیعی می کند و مهمترین ابزار گذار از اجتماع سنتی به مدرن است.پول ابزاری انتزاعی و غیر شخصی است . در واقع چیزی بیش از وسیله ای برای رسیدن به هدف نیست.بانبر این پول جهتگیری عقلانی نسبت به جهان را گسترش می دهد و منجر به جهان نگری فردگرایانه می شود و گرایش به آینده را تشویق می کند.
 علاوه بر نگاه زیمل به پول به عنوان عنصری آزادی بخش ، او جنبه منفی پول را نیز در نظر دارد. پول میان مردم سدی به وجود می آورد و به تدریج خود به ارزش مطلق تبدیل می شود. زیمل می گوید :تمام بی رحمی پول در فرهنگ جامعه منعکس می شود. فرهنگی که پول آن را تعیین می کند.» این گونه است که زیمل از تراژدی فرهنگ سخن میگوید و آن را توفق فرهنگ عینی بر فرهنگ ذهنی می دان.
 تمایز میان فرهنگ عینی و ذهنی او نیز برگرفته از تمایز میان عین و ذهن در فلسفه کانت بوده است . با این حال نمی توان تاثیراتی که ایده آلیستهای آلمانی ، بخصوص نیچه ونیز مارکس بر او داشته اند را نادیده گرفت. زیمل زندگی را یک جریان مداوم و مستمر می دانست که همواره در خود نوعی دیالکتیک را جای داده است . در همین راستا ، زیمل از دوگانگی نهفته در زندگی اجتماعی انسان سخن می گوید. این امر بویژه در کتاب فلسفه پول ” و مقاله کلان شهر و زندگی ذهنی ” او آشکار است.
زیمل میان فرهنگ عینی و ذهنی تمایز قایل می شود. فرهنگ عینی در برگیرنده ی تمامی ساخته های انسانی اعم از مادی و غیر مادی می باشد . این موارد شامل دست ساخته ها ، اندیشه ها ، نوشته ها ، دین و… می شود . کلا تمامی ساخته های انسانی هنگامیکه از عرصه ی ذهن انسان خارج می شوند و وارد اجتماع انسانی می شوند در قلمروی فرهنگ عینی قرار می گیرند . این اشکال در شکل عینی خود چیزی جدای تک تک افراد جامعه قرار می گیرند . و هستی مستقل خود را پیدا می کنند . زیمل بر این عقیده است که در جوامع مدرن امروزی با افزایش شدت تقسم کار، تعداد حلقه های اجتماعی که یک فرد می تواند به آنها بپیوندد و رواج اقصاد پولی ، میان فرهنگ عینی و ذهنی شکاف عمیقی بوجود آمده است . از نظر زیمل فرهنگ عینی در دوران مدرن راه به سوی استقلال و جدایی هر چه بیشتر از فرهنگ ذهنی می برد زیمل این امر را تراژدی دوران مدرن می خواند .
 تراژدی ای که در نگاه کانتی اش ناشی از قرار داشتن انسان در مبارزه ای مداوم برای غلبه بر شکلهاست. و همین که خود را از شکلی رها ساخت به ناچار با شکل دیگری روبرو می شود و در واقع شکل جدیدی می آفریند .منطق تولید فرهنگی مستم کنشهای آفرینش و ویرانگری است. زیمل در بخش ترکیبی فلسفه پول، اثرات جهت گیری عمومی، عینی شدن، انتزاعی شدن و پولی شدن همگانی روابط اجتماعی را روی آزادی، فرهنگ و سبک زندگی انسان بررسی می کند. نگرش دوپهلویش درباره مدرنیته از اینجا معلوم می شود که او تز از دست دادن آزادی را رد کرده و از تز از دست دادن احساس دفاع می کند و بدین ترتیب احکام متناقض ترقی گرایی لیبرال اسپنسری و بدبینی فرهنگی نیچه ای را ترکیب می کند.این فرایند است که زیمل را وادار می کند از تراژدی فرهنگ سخن بگوید.
 ب: کلانشهر و حیات ذهنی
زیمل به فضایی که در آن زندگی مدرن جریان داشت علاقه مند بود و به این دلیل به شهر علاقه داشت. زیرا جامعه مدرن در اصل در کلانشهر شکل گرفت و به عمیق ترین کاملترین صورت در آنجا تکامل یافت.از آنجا که اقتصاد پولی در شکل دادن به فرهنگ مدرن نقشی بی چون و چرا داشت و از آنجا که اقتصاد پولی در کلانشهر به حداکثر توسعه دست یافت در شهر بود که فرد می توانست انتظار داشته باشد که فرهنگ مدرن را در آشکارترین صورت خود ببیند.
 زیمل در اثری به عنوان کلانشهر و حیات ذهنی» تاثیر فرهنگ مدرن در روانشناسی اجتماعی شهرنشینان را ارزیابی کرده است.در این اثر زیمل علاقه به وقت شناسی ، محاسبه پذیری و دقت را ناشی از نیروهای جهان مدرن می دانست.او می گفت در شهر تاکید بیشتری بر عقلانیت می توان یافت. زیرا عقل جانشین سنت در کنشهای زندگی هر روزه می شود.
 نگاه زیمل به شهر نیز دیالکتیکی است. به نظر او در کلانشهرها ( و به طور کلی شهرهای بزرگ) جمعیت عظیم و متراکم شهر و فشار آن به زندگی انسان ، هویت فردی و آزادی او را به خطر می اندازد.و این امر موجب انزوا و از خود بیگانگی او می شود.اما او معتقد است که انسان در شهر در عین از خود بیگانگی ، به نو آوری و خلاقیت می پردازد.
 جرج زیمل معتقد است در کلانشهرها گروههای وسیع و متعددی در حالت فعالیت و کنش و واکنش هستند. لیکن هدف آنها سود جویی و انگیزه های فردی است.افراد در عین بیگانگی با خود و با یکدیگر به تعامل می پردازند. به طوری که گویی انبوهی از بیگانگان برای نفع شخصی مجبور به تعامل اجتماعی شده اند که این به نوبه خود بیگانگی را دامن می زند و با بزرگتر شدن جامعه به وسعت آن افزوده می شود.
 زیمل و پست مدرنیسم
واینشتاین ها در باز تفسیر آثار زیمل با عنوان زیمل پست مدرن شده » چنین تشخیص می دهند که سعی بسیار شده تا زیمل به صورت مدرنیستی معرفی شود که می خواهد روایت فراگیری از روند تاریخی در جهت چیرگی فرهنگ عینی (تراژدی فرهنگ) ارائه کند. به هر روی آنها استدلال می کنندکه با همین شدت می توان زیمل را به عنوان اندیشمند پست مدرن معرفی کرد.واینشتاینها می پذیرند که هر دو نوع معرفی اعتبار دارد و هیچکدام از دیگری درستتر نیست.آنها یادآور می شوند که می توانند تفسیری مدرنیستی از زیمل به دست دهند ولی احساس می کنند که توضیح پست مدرنیستی در مورد او سودمندتر است.
 استدلالهایی که آنها ارایه می دهند نخست مبتنی بر این است که زیمل را باید کاملا مخالف جامعیت سازیها ( یا به قول لیوتار فرا روایتها) دانست و او در واقع گرایش به جامعیت زدایی مدرنیته داشت.در واقع او بیشتر به جای پرداختن به جامعیت جهان اجتماعی به انواع قضایای خاص پرداخته است. همچنین واینشتاینها زیمل را به عنوان پرسه زن» یا کسی که کار مشخصی را دنبال نمی کند توصیف کرده اند. کسی که وقتش را صرف تحلیل انواع و اقسام پدیده های اجتماعی کرده است.( منابع  مخفوظ است )

رده بندی مدارس تخریب گر

رده‌بندی مدارس؛ تخریب‌گر سرمایه انسانی» محمدامین قانعی‏‌راد "در حال حاضر در نظام آموزشی‏‌مان به طور افراطی بر علم‌‏آموزی» تمرکز داریم و از برخی ماموریت‏‌‌های کلیدی یک ساختار آموزشی مطلوب به‏‌ویژه آموزش مهارت زندگی جمعی مسالمت‏‌آمیز، غافلیم. جداسازی دانش‏‌آموزان برحسب سطح IQ، ت مخربی است که با دور کردن دانش‌‏آموزان از یک محیط اجتماعی واقعی، این وضعیت نامطلوب را تشدید می‌‏کند." مطالبی را که می‌‏خواهم بیان کنم کمی همراه با نگاه جامعه‌شناختی است، مفهومی که به نظرم جامعه ایرانی درگیر آن شده و می‌‏تواند مشکلات زیادی را هم در عرصه سرمایه انسانی و هم سرمایه اجتماعی ایجاد نماید، این است که آموزش کنونی ما قادر به تامین سرمایه انسانی به مفهوم کامل خود نیست و مهم‏‌تر از این قادر به تامین سرمایه اجتماعی در جامعه نیست و نمی‌‏تواند شکاف‏‌ها و فاصله‏های طبقاتی، قومی، فرهنگی و اجتماعی را در زمینه‏های مختلف جبران نماید. به مفاهیمی که در بالا شرح دادم school segregation گفته می‌‏شود به معنی تمایز و جدایی مدرسه‏ای» که به دو پدیده چندپاره شدن دانش (knowledge segregation) و چندپاره شدن جامعه (social segregation) منجر می‌‏شود. تمایز مدرسه‏ای به چه معناست؟ در وضعیت کنونی یک نظام رده‏بندی شده مدارس وجود دارد که انواع مدارس دولتی، نمونه دولتی، غیرانتفاعی، استعدادهای درخشان و مانند آن را در بر می‌‏گیرد و کارکرد اساسی چنین نظامی، طبقه‏بندی کردن افراد جامعه از‌‌‌ همان ابتدای کودکی است. ایده اولیه تشکیل مدرسه چه هدفی داشت؟ زمانیکه ایده وم وجود مدرسه توسط مصلحین ی– اجتماعی و اندیشمندان پایه‏‌گذاری شد، مدرسه کانونی بود برای تمرین برابری و همبستگی اجتماعی، تمرین اعتماد متقابل و فراهم آوردن زمینه‏ای برای تعامل بین افرادی که طبیعتا ریشه طبقاتی، قومی، زبانی و دینی متفاوتی دارند، به پدر و مادرانی تعلق دارند با تحصیلات و ثروت متفاوت و قرار بود مدرسه کانونی باشد برای پایه‏‌گذاری یک جامعه عادلانه. تا جایی‌که ادبیات شکل‏‌گیری مدرسه نشان می‌‏دهد مدرسه باید ماکتی باشد برای شکل‌دادن به یک جامعه ایده‌‏آل و کانونی برای تکوین جامعه انسانی‏‌تر و نهادی که جامعه را دموکراتیزه می‌‏کند. یکی از کارکردهایی که نظام مدرسه همواره داشته و باید داشته باشد کمک به تعدیل نابرابری‏‌های اجتماعی است، نظام آموزشی باید نهادی برای قیام مشروع بر علیه نابرابری‏، تفاوت و طبقه‏‌بندی بین افراد باشد، در غیر این‌صورت این نگرانی همواره وجود دارد که جامعه دستخوش یک انقلاب اجتماعی گردد. یعنی اگر مدرسه نتواند ایده برابری و عدالت را نه در کتاب‏‌ها بلکه در عمل بیاموزد باید در انتظار واکنش‌‏هایی در جامعه بود. در عمل پدیده تمایز مدرسه‏‌ای (school segregation) مهم‏‌ترین برنامه درسی پنهانی است که به همه دانش‏‌آموزان کشور تزریق می‌‏شود، به این معنی که برخی انسان‏‌ها از بقیه بر‌تر هستند و زمانیکه این برتری با مقولاتی مانند هوش، استعداد و رشته تحصیل پیوند می‌‏یابد منجر به نوعی تمایز نژادی مدرن می‌‏شود، اگر بخواهیم تمایز نژادی را در دنیای مدرن تعریف نماییم عمدتا در این گروه قرار دارد یعنی طبقه اجتماعی بعلاوه موضوع هوش با یکدیگر پیوند می‌‏خورد و برخی به عنوان افراد هوشمندترِ جامعه باید از امکانات و مدارس ویژه‏ای برخوردار باشند. امروزه در جامعه مسئله تمایز مدرسه‏ای (school segregation) تحت عناوین زیبایی مانند برخورداری از کیفیت آموزشی و نخبه‏پروری رواج یافته و تحت مفاهیمی مانند اینکه باید به نخبگان و استعدادهای درخشان توجه کرد، باید رقابت علمی را گسترش داد و به توسعه علم و فن‏آوری کشور کمک کرد و سرمایه اجتماعی را گسترش داد، توجیه می‌‏شود. و تحت چنین عناوینی رابطه‏ای برقرار می‌‏کنند بین کسانیکه استعدادهای درخشان‏‌تر هستند، که باید کنار هم جمع شوند، درس بیشتری بخوانند تا به بقیه افراد جامعه در رقابت با آن‏‌ها سختی وارد نشود و بعد بتوانند به دانشمندان کشور تبدیل شوند، اما این روند یک حس برتری در افراد تزریق می‌‏کند، این حس که از نظر علمی، ژنتیکی و هوشی برتری‏‌هایی نسبت به افراد نرمال جامعه دارم که باید از آن‏‌ها جدا و متمایز باشم. همانطور که شرح دادم این قضیه به ایده اولیه تشکیل مدرسه ربطی ندارد بلکه به آنچه در واقعیت مدرسه اتفاق می‌‏افتد مربوط است. آنچه در واقعیت مدارس رخ می‌‏دهد واقعیت مدرسه آن چیزی است که در رقابت‏‌های اجتماعی– اقتصادی شکل می‌‏گیرید و تحت حاکمیت یک‏‌سویه بوروکراسی و صنعت قرار دارد، زیرا صنعت و صنعت‏‌گرایی به انسان‏‌ها صرفا به عنوان عاملین تولید می‌‏نگرد و این عاملین تولید هرچه سریع‌تر و با تقسیم کار بیشتر بتوانند عمل کنند بهره‌‏وری جامعه بیشتر می‌‏شود، یعنی می‌‏خواهند آموزش را در خدمت بهره‏‌وری قرار دهند. در حالی‌که افزایش بهره‌‏وری تنها یکی از کارکردهای آموزش است و مهم‌ترین کارکرد آن ایجاد سرمایه اجتماعی و پیوند بین انسان‏‌های متفاوت است که بتوانند یک زیرساخت اجتماعی را بسازند. اما آنچه در واقعیت رخ می‌‏دهد این است که، دولت در برخورد با مدرسه می‌‏خواهد برای خود نیروی اداری تربیت کند، بخش صنعت نیز می‌‏خواهد نیروهای کارا تربیت شود که بهره‌‏وری بیشتری داشته باشند و این رویکرد به صورت تقسیم کار کارخانه‏‌ای باید از‌‌‌ همان ابتدا به شکل تفکیک رشته‌‏های مختلف خود را نشان دهد. به عقیده من این تقسیم کار و تخصصی‌شدن زودهنگام که به دانش‏‌آموزان دبیرستان تحمیل می‌‏شود یکی از مشکلاتی است که در عرصه آموزش با آن مواجه هستیم. این رویکرد دارای تاخر فرهنگی است یعنی به زمانی تعلق دارد که مدرسه و آموزش را تنها به معنی آموزش علوم می‌‏دانستند و علم را IQ و مجموعه‏‌ای از داشته‏‌های علمی، لذا مدرسه یک رویکرد فردگرایانه و رقابتی نسبت به آموزش مطرح می‌‏کرد، در آموزش به معنی علم‏‌آموزی، افراد برحسب IQ طبقه‏‌بندی می‌‏شوند و IQ تنها نوع هوش تلقی می‌‏شود در صورتی‌که هوش انواع متنوعی دارد که جامعه انسانی به همه آن

انواع شناخت ازنظردموکریتوس

ارتقا مهارت های یادگیری

زندگینامه وآثارچارلز هندی

، ,ی ,های ,روشنگری ,جامعه ,زیمل ,می شود ,می کند ,را به ,است که ,آن را ,افراد مختلف جامعه ,اولیه تشکیل مدرسه ,ایده اولیه تشکیل ,کتاب دیالکتیک روشنگری

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها