محل تبلیغات شما



دوشکل شناخت وجوددارد:پاکزاد(اصیل) وتیره(ناپاکزاد).بینایی،شنوایی،بویایی،چشایی وبساوایی همه به ناپاکزادتعلق دارند.شناخت اصیل(پاکزاد)ازاین هاجداست.هنگامی که نوع تیره، دیگرنمی تواندآنچه راکه کوچکترین شده است،ببیند،یابشنود،یاببوید،یاآن راباپسودن احساس کند،آنگاه برای این که پژوهش دقیف ترشود،شکل شناخت اصیل که دارای افزاری دقیق تراست بایدبه میان آید.(دموکریتوس)به نقل از:کاویانی،شیوا، درکتاب خردزیباص13


مهارت های یادگیری خودراچگونه ارتقا دهیم؟

انسان آموختنی های زیادی رابه روش های مختلفی یادمی گیرد.روش یادگیری،روشی است که به واسطه آن می توانیم اطلاعات مختلفی رایادبگیریم.افرادمختلف رابرحسب روش غالب فراگیری آنان می توان به چهارگروه تقسیم کرد:

1-فراگیری به روش دیداری

فراگیری دیداری ،شیوه ای ازفراگیری است که به موجب آن،بیشترین بازده یادگیری ازراه مشاهده حاصل می شود.فردی که ازطریق ،آموختنی هامی آموزد،عمدتا همه چیز راباتداعی تصاویرخاصی درذهن خودبه یادمی آورد،می شنوند،بااستفاده ازتصویربه حافظه می سپارند،نه بااستفاده ازکلمه (به عنوان مثال،چهره افرادرابهترام آن ها به خاطرمی آورند).

-عملکردشان درآزمون های کتبی بهترازعملکردشان درآزمون های شفاهی است.

رعایت نکات زیربرای یادگیرندگان دیداری سودمنداست:

-یادداشت برداری کنیدوهرازگاه یادداشت هایتان رامرورکنید.

-یادداشت هایتان رابااستفاده ازرنگ بندی،های لایت یاخط کشی نشانه گذاری کنید تابه خاطرسپاری ویادآوری موفقی داشته باشید.

-کلمات واصطلاحات مختلف رابااستفاده ازتصویرسازی ذهنی به خاطربسپارید.

-ازیادیار(مخفف سازی کلمات،اصطلاحات وجملات طولانی)برای تسهیل وتسریع یادگیری خودکمک بگیرید.

2-فراگیری به روش شنیداری

یادگیرندگان شنیداری کسانی هستندکه ازراه شنیدن یابحث درباره یک موضوع،بیشترین بازده یادگیری راخواهندداشت.این قبیل افراددارای ویژگی های زیر هستند:

-آنچه راشنیده اند،خوب به خاطرمی سپارند.

-قادرندگفته های دیگران راواژه به واژه به خاطرآورند وتکرارکنند.

-قادرندازاول تاآخرترانه هایی راکه شنیده اند،به خاطرآورندوتکرارکنند.

-شنیدن رابه دیدن ترجیح می دهند.

-عملکردشان درآزمون های شفاهی بهترازآزمون های کتبی است.

رعایت نکات زیرمی تواندبرای اینگونه فراگیران سودمندباشد:

-اطلاعاتی راکه نیازبه یادآوری شان دارید،بااستفاده ازضبط صوت یاموبایل ضبط کنید.

-مطالب ضیظ شده راچندوقت یکبار گوش کنید.

-شنیده هایتان رابلندبلندبرای خودتان بازگوکنید.

-ازیک نفربخواهیدمطالبی راکه قراراست امتحان دهیدازشما سوال کند.

-ازکلمات ،جملات واطلاعاتی که نیازبه یادآوری شان دارید،ترانه دست وپاشکسته بسازیدتا راحتتربتوانیدآن رابخاطربسپارید.وبخاطرآورید.

3-فراگیری به روش حرکتی

یادگیرندگان حرکتی کسانی هستندکه بیشترین بازده یادگیری آنان ازطریق انجام کارها،لمس اشیا،یاتکرارحرکات صورت می گیرد.به عنوان مثال بیشترنابینایان رابایدجزوفراگیران حرکتی به حساب آورد.آنهاقادرندجای اشیارابااستفاده ازچوبدستی خودبه یادآورندیاراه خودرابالمس دیوارپیداکنند.یادگیرندگان حرکتی دارای ویژگی های زیرهستند:

-اشیایی راکه لمس کرده اندخوب به خاطرمی آورند.

-بسیاری ازاطلاعات رابااستفاده ازمهارت ایفای نقش به یادمی آورند.

-عملکردشان درآزمون های عملی بهترازعمللکردشان درآزمون های کتبی وشفاهی است.

-می توانندمفایهم واطلاعات مختلفی رابطورعملی اجراکنند.

رعایت نکات زیرمی تواندبرای فراگیران حرکتی سودمندباشد:

-اطلاعاتی که می خواهیدبه خاطربسپارید،باتداعی یک حس(مثلایک بوی خاص)به ذهن بسپارید.

-شرایطی راکه می خواهیداطلاعات یااتفاقاتش رابه خاطرآورید،به صورت یک نمایش درذهن خودتان مجسم یابرای خودتان بازی کنید.

-مفاهیمی راکه یادگرفته اید،به طورعملی برای خودتان اجراکنید.

-داستانی رادرارتباط باآموخته هایتان سرهم کنیدتابتوانیدبایادآوری آن داستان،اطلاعات مرتبط باآن رابهتربه خاطرآورید.

4-فراگیری به روش ترکیبی(جمعی)

یادگیرندگان جمعی کسانی هستندکه بیشترین بازده یادگیری آن هاباترکیب روش های یادگیری حرکتی،شنیداری ودیداری صورت می گیرد.رعایت نکات زیرمی تواندبرای این گروه ازیادگیرندگان مفیدباشد:

-تشخیص دهیدکه در به خاطرسپاری هریک ازانواع اطلاعات،کدام روش بیشترین بازده رابرای شماخواهدداشت.

-ازهریک ازنکاتی که برای سایرروش ها توصیه شده درموقع مناسب خوداستفاده کنید.

روش های دیگر

به جزآنچه گفته شد،روش های دیگری نیزبرای یادگیری وجوددارند.بطورمثال فراگیران "فعال"کسانی هستندکه اطلاعات مختلف راباانجام فعالیت های مرتبط باهرموضوع فرامی گیرند."فراگیران متفکر"ترجیح می دهندقبل ازدریافت اطلاعات بابکاربستن آنها درباره آنها درباره آن اطلاعات تفکروتامل کنند.فراگیران"سنتی"یافراگیران"حسی"ترجیح می دهنداطلاعات رابه روش سنتی درکلاس درس بیاموزند، آنهابه جزییات اهمیت می دهندودربه خاطرسپاری اتفاقات واطلاعات عملکردقابل قبولی دارند.فراگیران"شهودی"ترجیح می دهندبه روابط عمیق بین مفاهیم واطلاعات توجه کنندوباکشف این روابط،بین آموخته های خودرابطه برقرارکنند ودانش خودراعمیق ترنمایند.فراگیران"ترتیبی"تمایل دارنداطلاعات راطی مراحل متوالی وبه شکلی زنجیرواربیاموزندوازالگوی گام به گام پیروی کنند.

البته واضح است که همه افرادمی توانندازهمه روش های یادگیری استفاده کنندولازم نیست که خودرافقط به یک روش محدود کنند،امابطورطبیعی هرکسی بایکی ازروش های یادگیری،انس والفت بیشتری دارد.بااین حال هرفردممکن است دریک حوزه به گونه ای عمل کندودرحوزه دیگر به گونه ای دیگر.مثلا افرادی که زبان خارجی رابه روش فعال یادمی گیرند،ترجیح می دهندکه ریاضیات رابه روش شهودی بیاموزند.

 


 

هندی نویسنده ای تواناست که تاکنون 15 کتاب در زمینه های طبیعت کار، عمر سازمانی، اخلاق و ارزشها، جستجوی معنا در زندگی و کار و آینده کار تالیف و منتشر ساخته است که بیش از یک میلیون نسخه از آنها به فروش رفته است. کتابهای او همگی سرشار از نکات نغز و راهگشا در حوزه های اجتماعی و مدیریتی است که با نگرشی بدیع و زبانی فصیح ارائه شده است. به تعبیر وارن بینس، چار هندی فردی است که به حوزه مدیـریت، وقار و جذبـه ای فیلسوفـانه بخشیـده است. از همیــن روست که او با هنرمندی سحرانگیزی سبکها و شیوه های مدیریتی در اداره سازمانها را بر خـدایان اسطوره ای یونـان قدیم تطبیق می دهد و جایگاه مناسب اختلاط فرهنگها و توازن فرهنگها و خلوص فرهنگی و تناسب فرهنگی را مشخص می سازد. او در این راه از واژگان خاص خود بهره می جوید و انواع سازمانهای شبدری، فدرال، هوشمند و شهروندی را معرفی و تشریح و مقایسه می کند. ذهن وقار و بیان بلیغ او در پی آن است که به آدمیان و رهبران و سازمانها و نهادهای اجتماعی و حکومتها نهیب زند که تغییر را بشناسند و راههای مواجهه با آن را بیابند. او این عصر را عصرسنت گریزی و تغییرات سریع ناپیوسته می داند. راه حل مقابله با این ناپیوستگی به نظر او شیوه نگرش متفاوت و به تعبیر او تفکر واژگوناست. هندی گاه عصر کنونی را عصر تناقض و تضاد معرفی می کند کـه در جنبـه های مختـلف آگاهـی، کـار، بهـــــره وری، زمان، سازمان، فردگرایی، بازنشستگی و عدالت خود را بروز می دهد و همگان را به تحت کنترل درآوردن آنها دعوت می کند. او جنبه های مثبت و منفـی نظام سرمایه داری را برمی شمرد و گلایه و نگرانی خود را از اینکه پول به عنوان مهمترین شاخص پیروزی مطرح شده و ثروت ناشی از نظام بازار به درستی توزیع نشده پنهان نمی کند و به صراحت خشم خود را اعلام می دارد. او براین باور است که روح تشنه انسان و جوامع انسانی صرفاً بااقتصاد مبتنی بر پول سیراب نمی شود و از همین روست که همگان را به آغاز دگرگونی از خود فرا می خواند و مسیر تعالی و جاودانگی را نشان می دهد.

شما عصر کنونی را عصر سنت گریزی نام نهــاده اید. چرا کتابـی را به همین نام تالیف کـرده اید؟

- آینده ای که امروز آن را پیش بینی می کنیم اجتناب ناپذیر نیست. اگر بدانیم که می خواهیم چگونه باشیم می توانیم بر آن تاثیر بگذاریم. در روزگار تغییر، ما می توانیم و باید که مسئول سرنوشت خویش باشیم. عقیده من به این موضوع، دلیل تالیف آن اثر است. اگر کتاب به مردم کمک کند که به چیزها به گونه ای متفاوت بنگرند، اگر مردم شروع به تفکری سنت گریز نمایند و سعی کنند دنیای خود را بدان گونه که فکر می کنند باید باشد شکل دهند به هدف خود رسیده ام. امیدوارم که پیام روشن باشد: زمان تغییر می کند و ما باید با آن تغییر کنیم.

تغییر در تقسیم بندی شما به دو دسته تدریجی و ناپیوسته تفکیک شده اند و دنیای آینده را عصر تغییرات ناپیوسته نامیده اید. تفاوت این دو نوع تغییر در چیست؟

- چهل سال قبل اغلب مردم گمان می کردند که تغییر به معنای چیزی است که کمی بهتر از وضع قبلی باشد. آنها این تغییر تدریجی را انتظار می کشیدند و از آن استقبال می کردند. البته تغییر تدریجی ناگهان به تغییر ناپیوسته تبدیل می شود. سرعت تغییر افزایش یافته است. امروزه تغییر تصادفی تر و به تعبیری هیجان انگیزتر است. امروزه در بسیاری از عرصه های زندگی اعم از کار، پول، صلح یا آزادی و سلامت یا خوشبختی نمی توانیم تغییرات را پیش بینی کنیم، حتی نمی توانیم با اطمینان بگوییم در زندگی خود ما چه اتفاقی خواهدافتاد. تغییر پیوسته البته تغییری راحت است. در چنین حالتی گذشته چراغ راه آینده است. چون اغلب مـــــردم تغییر را خوش نمی دارند، تغییر ازطریق بحران و ناپیوستگی بر آنها تحمیل می شود. هنگامی که به گونه ای غیرمنتظره با چیزی تازه مواجه می شویم یا وارد عرصه جدیدی می شویم رویاروی امکاناتی تازه قرار می گیریم و قسمتهایی از خودمان را کشف می کنیم کــــه هیچگاه بر آن واقف نبوده ایم.

ناپیوستگی یک تجربه بزرگ است مشروط بر آنکه آن را از سر بگذرانیم. آیا ناپیوستگی بحران فاجعه آمیز است؟ چگونه باید با آن برخورد کرد؟

- به عقیده من ناپیوستگی فاجعه نیست. تغییر ناپیوسته بهترین راه پیشرفت برای جامعه ای است که یک مسیر مشخص را طی می کند و به ردپاها و چشم بندهای خود خو گرفته است. اگر خواهان بهره گیری بیشتر از فرصت و پذیرش خطر کمتری باشیم لازم است تغییرات را بهتر درک کنیم. کسانی که سمت وسوی تغییر را درک می کنند بهتر می توانند ازاین تغییـــرات به نفع خود بهره برداری کنند. جامعه ای که از تغییر استقبال می کند می تواند به جای آنکه صرفاً در مقابل آن واکنش نشان دهد آن را به خدمت بگیرد. پذیرفتن تغییر ناپیوسته به معنای بازاندیشی کامل در شیوه آموختن چیزهاست. دردنیایی که تغییر تدریجی است تقلید از بزرگترها هم در عرصه دانش و هم مسئولیت معقول است، اما در شرایط ناپیوستگی به هیچ وجه مسلم نیست که همچنان باید راه و رسم آنها را ادامه داد.

پس چگونه باید رفتار کرد؟

- تغییر ناپیوسته مستم اندیشیدن ناپیوسته است یعنی ایجاب می کند که به تفکر واژگون بپردازیم. اندیشه واژگون ناپیوسته هیچگاه موردپسند حامیان پیوستگی و حفظ وضع موجود نبوده است. تفکر واژگون از شخص دعوت می کند که مسائل نامحتمل را درنظر بگیرد. در زمانه ناپیوستگی هیچ امکانی را نباید ازنظر دور داشت. زمـــــان زمانه خیال اندیشی های تازه است. نگاه کردن به چیزها به صورت واژگون، از عقب به جلو، یا از درون به بیرون، شیوه ای برای برانگیختن نیروی تخیل و قدرت خلاقه ما در عصر سنت گریزی است. شخصی که تصمیم می گیرد با هر کار کوچکی به مثابه فرصتی برای یادگیری برخورد کند درمی یابد که آشپزی نیز می تواند فعالیتی خلاق باشد. تفکر واژگون هیچ چیز را تغییر نمی دهد بجز شیوه تفکر ما را، اما همین تغییر می تواند همه چیز را به کلی متفاوت سازد. اگر بخواهیم گرفتار سرنوشت قورباغه ای که زنده زنده می جوشد نشویم باید در جستجوی تغییر ناپیوسته باشیم و از آن استقبال کنیم.

از تغییرات به منزله فرصتی برای یادگیری نام بردید. چگونه این فرایند می تواند صورت گیرد؟

- تغییرواژه دیگری برای رشد و مترادفی برای آموزش است. اگر ما بینش، عادات و شیوه عملمــان را تغییر دهیم دورانی که در آن به سر می بریم می تواند دورانی از کشفیات تازه، روشنگری تازه و آزادیهای تازه باشد: عصر یادگیری حقیقی. عصر سنت گریزی به ناگزیر چیزی شبیه به نوعی اکتشاف خواهدبود، اما اکتشاف قلب یادگیری و تغییر و رشد است. این چیزی است که به آن اعتقاد دارم و به من امید می دهد. به عقیده من انسان اساساً موجودی یادگیرنده است. حرکت و تغییر ضروری است و ازطریق تغییرات است که ما یاد می گیریم رشد کنیم، هرچند این رشد همیشه بدون درد صورت نمی گیرد. اگر از مردم بخواهید که سه مورد از آموزنده ترین تجربیات زندگی خود را بیان کنند آنها هیچگاه از درسهایی که خوانده یا درجاتی که کسب کرده اند صحبت نخواهندکرد بلکه از رویاروئیهای خود با مرگ، با بحرانهایی که با آن مواجه شده اند و تقابلها یا چالشهای غیرمنتظره سخن خواهندگفت. به عبارت دیگر، آنها از زمانی صحبت خواهندکرد که پیوستگی از میان رفته است. هنگامی که تجربه گذشته، قواعد یا کتاب راهنمایی نداشته اند که به آن مراجعه کنند. بنابراین، تغییر ناپیوسته اگر به درستی موردتوجه قرار گیرد، مسیری است که ما در آن رشد می کنیم.

بنابراین به نظر می رسد این فرایند هیچگاه نباید متوقف شود و خاتمه یافته تلقی گردد. این طور نیست؟
- این از ساده لوحی است که فکر کنیم یادگیری می تواند در 16 یا سالگی خاتمه یابد. یادگیری هم مثل زندگی باید همواره استمرار داشته باشد.
زندگی خود بهترین محیط یادگیری و تجربه است. اگر تغییر به واقع همان یادگیری است، آمــوزش باید به مهمترین سرمایه گذاری تبدیل شود که هرکسی می تواند در زندگی خویش انجام دهد. اما این آموزش آن چیزی نخواهدبود که اغلب ما از آموزش فهمیده ایم؛ چیزی که باید هرچه سریعتر و محترمانه از شر آن خلاص شد! آموزش باید دوباره اختراع شود. یادگیری در سراسر زندگی ما اتفاق می افتد مگر آنکه راهش را سد کنیم. من اطمینان دارم که برای کسانی که عاشق یادگیری هستند، تغییر نه مشکل آفرین است و نه تهدید تلقی می شود بلکه صرفاً یک فرصت هیجان انگیز دیگر است.

تفاوت مفهوم این نوع یادگیری با آنچه شما اشاره کردید که اغلب از آموزش فهمیده ایم چیست؟

- نخستین تصور خود من از یادگیری، انتقال پاسخها و مطالب از معلم به ما بود. بعداً دریافتم که در مدرسه هیچ چیزی نیاموخته ام که در خاطرم مانده باشد. درهمه آن مطالب هیچ صحبتی از تغییر نبود. یادگیری واقعی همواره چیزی درحدود پاسخگویی به یک پرسش یا حل یک مسئله است. من کی هستم؟ چگونه باید این کار را بکنیم؟ و. هنگامی که سوال نداشته باشیم پـــاسخ هم نیاز نداریم. من دریافته ام که یادگیری به مثابه چرخی است که به چهار قسمت تقسیم شده است: پرسشها، نظریه ها، آزمونها و تأملات. من آن را به مثابه یک چرخ توصیف می کنم تا تاکید کنم که همواره دور می زند. مجموعه پرسشی که پاسخ مطلوب خود را دریافت کرده، آزمون شده و درباره آن تأمل شده باشد به یک مجموعه پرسش دیگر منتهی می شود. این چرخه ویژه زندگی است. یادگیری فقط دانستن پاسخها نیست. دانستن پاسخها در بهترین حالت یادگیری تجزیه وتحلیل مسائل است که باعث تغییر یا رشد شخصیت شخص نمی شود. یادگیری نه شبیه مطالعه است نه شبیه کارآموزی، نوعی قالب ذهنی و عادت است، شیوه ای از فکر کردن درباره چیزها و رشد کردن. یادگیری دریافت آن چیزهایی نیست که دیگران از قبل می دانند بلکه حل مسائل ما برای مقاصدی است که خود برگزیده ایم و ازطریق طرح مسئله، اندیشه و آزمون حاصل می شود و سرانجام راه حلی که به دست می آید به بخش جدیدی از زندگی ما تبدیل می شود.

چرا برای اغلب ما این چرخ نمی گردد یا کار نمی کند یا قفل می کند؟

- من اطمینان دارم که انسان متولد می شود که بیاموزد. کافی است به یک بچه کوچک نگاه کنیم تا ببینیم کــــــه این چرخ با چه شدتی می چرخد. به حرکت درآوردن این چرخ دشوار است و بــــرای بعضی هیچگاه آغاز نمی شود. آنها نه سوالی دارند و نه درپی پاسخی هستند؛ آدمهای راضی یا کودن. ما غالباً هر چهار مرحله چرخ را نیز طی نمی کنیم.

بنابراین، مطابق نظر شما نظریه های تغییر و یادگیری از یکدیگر جدا نیستند؟

- اگر تغییرصرفاً واژه دیگری برای یادگیری باشد پس نظریــــه های یادگیری نیز باید نظریه های تغییر باشند. آنها که همواره درحال یادگیـــــری هستند همان کسانی هستند که می توانند بر امواج تغییر سوار شوند و دنیای تغییر یابنده را سرشار از فرصتهای تازه ببینند. نظریه یادگیــری هسته اصلی تغییر را تشکیل می دهد. می توان گفت اگر خواهان تغییر هستید سعی کنید بیاموزید.

شما عصر جدید را عصر سنت گریزی و عصر تضاد و تناقض معرفی کرده اید . از تغییرات ناپیوسته، عدم قطعیت، ناپیوستگی و تفکر واژگون سخن گفته اید. تفکر جدید درباره سازمانها را با واژه هایی نظیر سازمان شبدری، فدرال، هوشمند، شهروندی بیان کرده اید. چرا بر استفاده از واژگان و زبان جدید تاکید دارید؟
- زبان جدید لازم است تا شیوه های جدید اداره سازمانهای جدید را توصیف کند. واژگان جدید از رفتارهای جدید خبر می دهند. تغییر زبان و واژه ها خبر از تغییر بینش و شیوه جدیدی از نگاه کردن به جهان می دهد.

فلسفه نامگذاری سازمان شبدری چیست؟

- شبدر نشان ملی ایرلند و گیاه کوچکی است که به هریک از ساقه هایش سه برگ چسبیده است. من آن را بــــه گونه ای نمادین به کار می گیرم تا این نکته را روشن سازم که سازمان امروزی از سه گروه مختلف مردم تشکیل شده است، گروههایی که انتظارات متفاوتی دارند و شیوه مدیریت بر آنها فرق می کند. اکنون بجای یک نیروی کار، سه نیروی کار وجود دارد که میزان تعهد هریک به سازمان متفاوت است.

این سه نیروی کار کدامند؟

- نخستین برگ شبدر نمایشگر کارکنان اصلی است که من ترجیح می دهم آنها را هسته متخصص بنامم زیرا از افراد صاحب صلاحیت، متخصصــــان یا تکنسین ها یا مدیران تشکیل می شود. اینها کسانی هستند که برای سازمان ضروری اند.

اگر آنها را از دست بدهید سازمان را از دست داده اید. به این افراد نمی توان امر و نهی کرد و به آنها گفت چه کار بکنند. آنها خود را به نوعی شریک شرکت می داننـــــــد و می خواهنـــد به آنها به چشم همکار نگاه کنند نه زیردست.

هسته متخصص سازمان معمولاً کوچک است. در این صورت چه کسانی کار را انجام خواهند داد؟

- این کار به وسیله پیمانکارانی که با سازمان قرارداد می بنـدند و من آن را برگ دوم شبدر می نامم انجام می گیرد. سازمان شبدری اگر خرد بــــــر آن حاکم باشد برای کارهای خسته کننده قرارداد می بندد و در ازای اخذ نتیجه، حق احمه می پردازد. یعنی کار به کسانی واگذار می شود که در آن به نوعی تخصص رسیده اند و به لحاظ نظری باید بتوانند آن را بهتر و با هزینه ای کمتر انجام دهند.

نسبت درصد ارائه کارها به بیرون چقدر است؟

- محاسبات انجام شده به وسیله بعضی سازمانها نشان داده است که 80 درصد از ارزش محصول یا خدمتی که ارائه می دهند توسط افراد خارج از سازمان انجام شده است. این سازمانها 80-20 هستند.

و سومین برگ شبدر؟

- سومین برگ شبدر، نیروی کار انعطاف پذیر یا کلیه کارگران پاره وقت و موقتی هستند که در دورانهــــای اوج کار برای رفع نیاز استفاده می شوند. نیروی کار انعطاف پذیر هیچ گاه تعهد یا بلندپروازی کارکنان هسته ای را نخواهد داشت. آنها خواهان دریافت حقوق و برخورداری از شرایطی آبرومندانه و برخورد مناسب و همراهانی خوب هستند.

سازمان شبدری چگونه باید اداره شود؟

- سازمان شبدری به ظاهر منطقی است اما منطقی بودن وماً به معنای آسان بودن نیست. هریک از برگهای شبدر باید به گونه ای متفاوت سازماندهی شود و در عین حال بخشی از کل سازمان باشد. هسته سازمان افراد باهوش هستند. این افراد خود را حرفه ای می دانند که به راحتی بین سازمانها جابجا می شوند، بنابراین باآنها باید به صورت حرفه ای برخورد شود. نیروی کار انعطاف پذیر نیز باید جدی گرفته شوند زیرا آنها بیشتر به یک شغل و گروه کاری متعهدند تا به مقام یا سازمان. پیمانکاران نیز حق احمه دریافت می کنند نه حقوق. بنابراین، سازمان می تواند کنترل خود را فقط از طریق بررسی نتایج اعمال کند و نه از طریق بررسی روشها.

وجه دیگر سازمانهای مورد نظر شما سازمان فدرالی است. منظورتان از فدرالیسم چیست؟

- فدرالیسم ابزاری قدیمی برای حفظ تعادل مناسب و معقول بین کوچک و بزرگ است. فدرالیسـم به این مفهـوم است که تعدادی گروه منفرد زیرپـرچمـی واحد جمـع شوند و تا انـدازه ای هویت مشترک داشته باشند. فدرالیسم نوعی تمرین در موازنه قدرت است. فدرالیسم بهترین شیوه برای معنادارکردن سازمانهای بزرگ و راهی مناسب برای مرتبط کردن اهداف سازمانهای بزرگ با افراد تحت پوشش آنهاست. فدرالیسم سعی می کند از یک طرف مزیت اندازه بزرگ را داشته باشد که به آنها امکان می دهد در بازار و مراکز مالی نفوذ داشته باشند و از صرفه جویی مقیاس استفاده کنند و از طرف دیگر کوچک باشند و از انعطاف پذیری برخوردار باشند.

آیا با تغییر و تناسب ساختار و تفویض اختیار می توان به فدرالیسم رسید؟

- فدرالیسم چیزی بیش از یک ساختار است. فدرالیسم متضمن تغییر در اندیشیدن راجع به افراد و توانائیهای آنها و شیوه درخواست کار از آنها و اداره کردن آنهاست. ساختار به خودی خود یک سازمان فدرال را به وجود نمی آورد. اگر فدرالیسم غلط درک شود می تواند بدتر از فقدان فدرالیسم باشد و به نوعی عدم تمرکز فاقد کارایی تبدیل می شود.

یک سازمان فدرال چگونه اداره می شود؟

- در یک سازمان فدرال، مرکز کنترل کامل را در دست ندارد اما واقعاً در قلب امور است. فقط مرکز می تواند در قالب استراتژی های جهانی فکر کند و بخشهای مستقل را به یکدیگر پیوند دهد. اما ابتکارها، انگیزه ها و انرژی غالباً از بخشها سرچشمه می گیرد. سازمانهای فدرال سازمانهای تخت هستند و هسته های بخشهای آن فقط چهار یا پنج سطح خواهند داشت. در مدل فدرال، کنترل و قدرت همواره در یک مکان نیستند. امروز فدرالیسم این امکان را پدید می آورد که کار به محل زندگی مردم برده شود و نه بالعکس. فدرالیسم یک اقدام ضروری در فرآیند تحول سازمانهاست.

شما در کتاب خدایان مدیریت با ذهن و زبان خاص خود درصدد تطبیق انواع سازمانها با خدایان یونان قدیم هستید. چه احساسی نسبت به این کتاب دارید؟

- این کتاب محور تمام نوشته های من است. هنوز بیش از همه بقیه کتابهایم برایم غرورآفرین است. گفته اند هر مولف در عمرش فقط یک کتاب می نویسد و مضمون کتابهای بعدی او تنها اشکال تغییر یافته همان موضوع اول است.

اگر چنین باشد بنابراین، این کتاب همان یک کتاب است. چرا در این کتاب به خدایان یونان قدیم متوسل شده اید؟
- من خدایان چهارگانه را به عنوان نهادهای سبکهای مختلف مدیریت قابل تشخیص در سازمانها یا به عبارت دیگر فرهنگهای مختلفی که در سازمانها وجود دارند به کار برده ام: زئوس مظهر فرهنگ باشگاهی، آپولو مظهر فرهنگ نقشهـــا، آتنا مظهر فرهنگ کار و وظیفه گرایی و دیونیسوس مظهر فرهنگ اصالت وجود.

سازمان زئوس چگونه سازمانی است؟

- سازمانی که این فرهنگ را به کار می برد از روش تقسیم کار مبتنی بر وظایف یا محصول استفاده می کند. خدای حامی این فرهنگ زئوس است. فرهنگ مزبور محافلی متشکل از افراد هم فکر است، افرادی که به جای ارتباطهای رسمی از راه تماسهای شخصی و همدلی کار می کنند. این باشگاهها مقرراتی خشک و خشن دارند. فــرهنگ باشگاهی را می توان در سازمانهای کوچک کارآفرین مشاهده کرد.

این فرهنگ در چه مواردی می تواند موثر باشد؟

- فرهنگ باشگاهی برای ایجاد سرعت در تصمیم گیری بسیار عالی است. بدیهی است سرعت وماً تضمین کننده کیفیت نیست. این فرهنگ سرعت را بااستفاده از شیوه های نامتعارف در ارتباطات یعنی تفاهم و همدلی به دست می آورد و به شبکه هایی از مراودات دوستانه، یاران و همپالگیهای قدیمی وابسته است.

خصوصیات سازمانهای مبتنی بر فرهنگ آپولوئی چیست؟

- در سازمانهای آپولوئی فرد بیشتر یک نقش به شمار می رود تا یک شخص. ابتکار عمل ناشی از تصمیم مقامات مافوق است نه بدنه سازمان و خلاقیت، در اغلب مواقع به عنوان عامل اختلال در کار محسوب می شود. خدای نگهبان این فرهنگ آپولو است. زیرا آپولو خدای نظم و ترتیــب و قانون به شمار مـــــی رفت. در این فرهنگ افراد به عنوان قطعــات ماشین یا تکه های انسانی قابل جایگزین به شمار می روند.

نقش، یعنی مجموعه ای از وظایف معین دارای ثبات است. در فرهنگ نقشها فرد صرفاً وظایف شغلی خود را نه کمتر و نه بیشتر انجام می دهد. موسسات انحصاری مثل صنایع دولتی نمونه تمام عیــــاری از این فرهنگ به شمار می روند زیرا منطقاً می تــــوانند از قدرت پیش بینی برخوردار باشند و در حیطه فعالیت خود با هیچ نوع رقابتی روبرو نیستند.

فرهنگ کارهای سازمان می تواند به اجزاء کوچکتر تقسیم شود تا جایی که نموداری از مراحل کار سازمانی یا سیستمی از نقشهای مقرر در قالب شرح مشاغل پدید آید. سبک آپولو با فرض اینکه فردا نیز مانند دیروز خواهد بود سبکی بسیار عالی است.

فرهنگ آتنا چگونه فرهنگی است؟

- این فرهنگ عمده ترین دل مشغولی مدیریت را کوشش مستمر برای حل موفقیت آمیز مشکلات می پندارد. خدای این فرهنگ آتنا الهه جنگ و حامی اودیسه بزرگترین حلال مشکلات صنعتگران و دریانوردان پیشاهنگ است. این فرهنگ تخصص را به عنوان یگانه مبنای قدرت و نفوذ به رسمیت می شناسد. در این فرهنگ تیم و کار تیمی مورد تاکید است و حل مشکل محصول کار سازمــان محسوب می شود. تنوع و نه قابلیت پیش بینی، خمیرمایه این نوع مدیریت به شمار می رود. بنابراین، برای کارهای یکنواخت و بدون تغییـــر ساخته نشده اند. فرهنگ آتنا مناسب کارهای دارای ماهیت توسعه و تحول است.

دیونیسوس نشان دهنده چه نوع خصوصیات فرهنگی در سازمانهاست؟

- در این فرهنگ علت وجودی سازمان کمک به فرد برای رسیدن به هــــدفهای او شمرده می شود. البته نمی توان انتظار داشت تعداد زیادی از این سازمانها را در اطراف خود مشاهده کنیم. به طور یقین در کسب و کار یا صنعت وجود ندارد. پزشکان، حقوق دانان، تحلیل گران سیستم و دانشمندان پژوهشگر نمونه ای از آن هستند. فرهنگ اصالت فرد هنگامی که توانایی و مهارت سرمایه اصلی و مهم سازمان به شمار می رود بسیار کارآمد است. افراد پیرو دیونیسوس هیچ رئیسی را به رسمیت نمی شناسند. در سازمان آنها مدیریت کاری پیش پا افتاده و معمولی است. این سازمانها مبتنی بر توافق اند که مدیر در آنها با رضایت افرادی که اداره می شونــد مدیریت می کند نه بااستفاده از اختیارات واگذار شده توسط صاحبان شرکت.

می توانید به اختصار این فرهنگها را باهم مقایسه کنید؟

- در سازمانهای آپولوئی قدرت بر فراز و در سازمانهای زئوسی در مرکز و در سازمانهای آتنایی قدرت در شبکه پراکنده است. دراین سه فرهنگ فرد تابع سازمان است اما در دیونیسوس نه. فرهنگهای زئوس و دیونیسوس برای موقعیتهای اضطراری مناسب هستند که در آنها غریزه و سرعت موثر است و باید ازطریق مداخله شخصی حل و فصل شود. آتنا برای خلاقیت و آپولو برای اداره کارخانه مناسب به نظر می رسند.

شما از عقب نشینی آپولو به عنوان یک تحول یاد کرده اید. چه عواملی این عقب نشینی را بر آپولو تحمیل کرده است؟
- سیستم های آپولویی بزرگ غیرفدرال در صورت عدم تغییر احتمالاً پس از چندی خود را تخریب خواهندکرد. موج مقاومت در برابر آپولو و بنگاه گرایی بوروکراتیک را نمی توان متوقف ساخت. آپولو باید عقب نشینی کند. آپولو باید به اتخاذ چهره ای انسانی و خندان تشویق شود. درصورتی که بزرگی مقیاس، همسویی و یکنواختی موجب تحمیل غیرانسانی آپولو به ما شود در آن صورت، بزرگی مقیاس و همسویی و یکنواختی باید کاهش یابد. باید گفت این تحول در حال وقوع است.

(بخش دوم و پایانی)

روند وجود و تاثیر خدایان در سازمانها چگونه بوده است؟

- اگر تاریخ بیشتر سازمانها را موردبررسی قرار دهیم به این نکته پی می بریم که آنها از فرهنگ باشگاهی (زئوس) به فرهنگ نقشها (آپولو) تغییر شکل داده و متعاقباً درموارد نیاز به تغییر و توسعه، فرهنگهای وظیفه گرا (آتنا) و اگزیستانسیالیستی (دیونیسوس) نیز به آن افزوده شده است. به عبارت دیگر، زئوس به موازات رشد سیستم موجب پیدایش آپولـــــو می شود، آنگاه برای حفظ روند توسعه وجود آتنا لازم است.

آیا سازمانها را می توان با یک خدا اداره کرد یا ترکیب خدایان لازم است؟

- سازمانها تقریباً همواره برای تکمیل کارهای گوناگون خود به ترکیب و اختلاطی از فرهنگهای متفاوت نیاز دارند. مدیریت میانی تحقق می یابد که فعالیتها به شیوه ای مناسب با یکدیگر مرتبط شده و برای آنها هدف و جهتی مشترک درنظر گرفته شود. بنابراین، مدیر باید هر چهار فرهنگ را در سازمان جمع کرده و به خدمت بگیرد و بتواند از هریک از خدایان در شرایط مناسب استفاده کند. تک خدایی اساطیری برای بیشتر سازمانها نادرست است. انتخاب و تلفیق خدایان هرگز کار ساده ای نیست. نوعی انقلاب فرهنگی لازم است. استفاده از ساختار آپولویی با نیروی کار آتنی و دیونیسوسی فاجعه ای پرخرج خواهدبود.

برقراری توازن بین خدایان در اداره سازمانها به چه نحو باید انجام شود؟ و اگر این کار صورت نگیرد چه تبعاتی دربردارد؟

- درصورتی که سازمان موفق به ایجاد ارتباط بین فرهنگها نشود فاصله ها با منابع هدررفته پر خواهدشد. منابع هدر رفته نشانه عدم کارایی یا عدم صلاحیت است که خود محصول مدیریت آشفته یا سردرگم است. حتی اگر سازمان دارای ترکیبی مناسب از فرهنگها و خدایان باشد باز هم لازم است یکپارچگی سازمان حفظ شود. خدایان باید با یکدیگر مرتبط شوند. انزوای فرهنگی بخشهای سازمان می تواند تمام سازمان را تخریب کند. برای ایجاد توازن بهتر است از حداقل هماهنگی استفاده کنیم زیرا هر چه میزان هماهنگی بیشتر باشد بی علاقگی یا بی تفاوتی در سازمان بیشتر خواهدشد.

شما از خلوص فرهنگی بخشهای سازمان و نظریه تناسب فرهنگی سازمان نام برده اید. منظورتان چیست؟

- درون محدوده هر فعالیت یا بخش سازمان باید خلوص فرهنگی وجود داشته و فرهنگ غالب یکسان باشد. گرچه سازمانها در مواردی به بیش از یک خـــــدا نیاز دارند لکن افراد تک خدایی اند. آنها در هر مقطع زمانی از کار فقط یک خدا می خواهند. فرهنگها باید ازنظر داخلی همسو و یکدست باشند. آنگاه که خدایـــان در محدوده یک فعالیت به رقابت می پردازند آشفتگی بروز می کند. اما نظریه تناسب فرهنگی یعنی درنظر گرفتن و برگزیدن فرهنگی متناسب در موقعیتی متناسب برای هدفی متناسب. هیچ یک از فرهنگها یا سبکهای اداره امور به تنهایی یا به صورت ترکیبی از آنها ذاتاً بد یا نادرست نیست. برای اداره کردن هر فعالیت تنها یک راه صحیح وجود ندارد. دقیقاً همانطور که هر مسابقه ای اسبی خاص نیاز دارد و هر اسبی مناسب مسابقه ای خاص است، شیوه هایی که برای موقعیت و نوع خاصی از کسب و کار مناسب است با مــــوقعیت و کسب و کار دیگری به کلی ناسازگارند. من این را نظریه تناسب فرهنگی می نامم.

به نظر شما رسالت یک سازمان و کسب و کار چیست؟

- هدف اصلی یک شرکت این نیست که فقط سودآور باشد. هدف غایی یک شرکت این است که به منظور ادامه تولید بهتر و بیشتر دست به سودآوری بزند، به عبارت دیگر، این سود و سودآوری ابزاری برای دستیابی به دیگر خواسته هاست. یک سازمان تنها زمانی مجاز به ادامه حیات است که کالا و خدمتی را ارائه دهد که مفید فوائدی باشد آن هم به قیمتهایی که مردم بتوانند از عهده آن برآیند. شرکتها باید همانند افراد به وظایف اجتماعی خود عمل کنند. آنانی که به آفرینش سرمایه های اقتصادی سرگرمند باید به آفرینش سرمایه های اجتماعی نیز بپردازند وگرنه دنیای پیرامون خود را به نابودی خواهندکشاند.

آیا شما قائل به روح سازمانی هستید؟

- روح تعریف پذیر نیست ولی هرگاه با آن روبرو شویم درک می شود. احساس آن در سازمانها وجود دارد.
بسیاری از عوامل مثبت همچون نیرو، دلبستگی، کوشش، شیفتگی و کارکرد عالی از ایـــن وضعیت دلخواه ناشی می شود. در چنین محیط هایی به جای من سخن از مـــــا است. شرکتهای پیروزمند می کوشند تا روح، شخصیت و گوهر خود را فراتر از آمدن و رفتن گروههای کارکنان قرار دهند: چیزی فراتر از محیط و فضای کار، چیزی برتر از ساختار و نظام سازمان و حتی فراتر از پاداشهای مادی.

چه اندازه سازمانی مناسب است؟
- ما به واحدهایی نیاز داریم که آنقدر بزرگ باشند که توانایی انجام مسئولیتهایی را که باید انجام دهند داشته باشند و آنقدر کوچک باشند تا همه اعضا در محدوده واحد سازمانی یکدیگر را بشناسند. یعنی چند نفر؟

- حداکثر 150 تا 200 نفر. وقتی شما بیش از ده نفر در یک گروه و بیش از ده گروه در یک قسمت پایین از ده قسمت در یک شرکت دارید ناچارید به روشهای رسمی کنترل و هماهنگی اتکا کنید.

نسبت بین کنترل و نظارت، و اعتماد در سازمان چگونه است؟

- بین اعتماد و کنترل نوعی ارتباط متقابل و متوازن کننده وجود دارد. به طوری که هر جا کنترل افزایش یابد از اعتماد کاسته می شود. اگر انسانها را پیوسته زیرچشم نداشته باشیم کار خود را بهتر انجام می دهند. وجود فضای احترام آمیز و باور داشتن انسانها به توان آفرینندگی آنها می افزاید.

به نظر شما آیا شرکتها می توانند جاودانه شوند؟

- گرچه اکنون میانگین عمر شرکتهای مطرح در فورچون 500 تنها چهل سال است اما شرکتها می توانند در زندگی نسلهای پیاپی به کار خود ادامه دهند و اگر جـاودانــه نشوند دست کم می توانند به صورتی نامحدود برپا بمانند. برای اینگونه دیرپا ماندن باید شایستگی آن را داشت. افزون بر هدفمندی باید به ارزشهای بنیادینی پایبند بود. نیز باید به بهسازی روزافزون خود پرداخت. در بررسی همه سازمـــــانهای کهنسال به این گونه ویژگیها می رسیم.

سازمانهای جدید از لحاظ منابع انسانی چه ویژگیهایی دارند؟

- سازمانهای امروز بیش از پیش جایگزین مغزها هستند نه عضله ها. برای 70 درصد از مشاغل، مهارتهای مغزی موردنیاز است. سازمانها بیش از پیش از افراد هوشمندی تشکیل می شوند که کارهای هوشمندانه انجام می دهند و اداره کردن آنها حساس تر از اداره کارگران یدی کارخانجات در روزگاران قدیم است. سازمانها باید در فکر فراهم آوردن فضایی باشند که در آن دانش همواره نقش کلیدی داشته باشد و مغزها مهمتر از دستها باشند. در سازمانهـــــای جدید همه حقوق می گیرند که بیندیشند و کار کنند نه اینکه کار کنند بی آنکه بیندیشند. شیوه اداره چنین مکانی بسیار متفاوت است. سازمانهای جدید باید با شیوه های جدید اداره شوند.

مثلاً چه نوع شیوه هایی؟

- توافق! سازمان مبتنی بر توافق برای قابلیت اولویت قائل است. جایی برای افراد فاقد قابلیت وجود ندارد. در سازمانهای هوشمند نباید در انتظار مشاغل کسالت بار و دریافت حقوق بدون درنظر گرفتن بازده کار باشید. در این سازمانها اقتدار به صورت خود به خودی و همراه با عنوان حاصل نمی شود، بلکه باید کسب شود. اقتدار بر مبنای کمک کردن به دیگران برای انجام بهتر کارهاست و این کار ازطریق ارتقای مهارتهای آنها، در ارتباط گذاشتن آنها با بقیه سازمان، سازماندهی کارآمدتر آنها و کمک کردن به آنها برای حداکثر بهره برداری از منابعی که دراختیار دارند و تشویق مداوم و قراردادن سرمشق در مقابل آنها انجام می گیرد. سازمانی که با افراد به مثابه دارایی برخورد می کند و این دیدگاه را دنبال می کند که باید از آنها نگهداری کرد، به آنها عشق ورزید و روی آنها سرمایه گذاری کرد رفتارش کاملاً متفاوت با سازمانی خواهدبود که مردم را هزینه تلقی می کند و درپی کاستن از آنها در هر کجا و هر زمان ممکن است.

نحوه برخورد با کارکنان فرهیخته چگونه باید باشد؟

- افراد هوشمند دوست ندارند که منابع انسانی باشند یا مدیریت شوند. بیشتر دوست دارند که توسط همتایان مورداحترام و پذیرفته شوند و رهبری گردند. افراد هوشمند را فقط می توان با شیوه اقناعی اداره کرد و نه با فرماندهی. نمی توان از آنها خواست که اطاعت کنند. در سازمانهای جدید جامعه اطلاعاتی افراد دارای مهارتهای مغزی هستند که دارایی محسوب می شوند. سازمانهای جدید برای اینکه دانش را به ارزش افزوده تبدیل کنند نیاز به آن دارند که بیش از پیش از افراد هوشمند یعنی دارایی فکری» خود استفاده کنند.

آینده مدیریت و رهبری را در سازمانها چگونه می بینید؟

- در سازمانهای جدید مبتنی بر فناوری در آمریکا واژه مدیر بتدریج از بین می رود. افراد مدیر نیستند بلکه رهبران تیم، گردانندگان پروژه، هماهنگ کنندگان و یا به
طورکلی مجریان هستند. مدیریت بیش از پیش عنوانی است بــــرای یک فعالیت و نه نشان دهنده طبقه ای از مردم. مدیر گذشته عالم به همه چیز بود، می توانست همه کارها را انجام دهد و مسئلـــــه ای را حل کند. مدیر دوره جدید می خـــواهد بداند که هر مسئله ای را چگونه می توان حل کرد تا ظرفیت سایر افراد نیز برای حل آن شکوفا شود. لغت رهبری جایگزین لغت مدیریت خواهدشد.

آیا رهبران متولد می شوند یا ساخته می شوند؟

- من فکر نمی کنم شما بتوانید مهارتها را تعلیم دهید یا آنها را از دیگران یاد بگیرید اما اغلب مسئله این است که در جایی صحیح قرار بگیرید. من اغلب می گویم که زندگی مثل یک سیب است که به دست شما می افتد، اما وقتی که فقط شما زیر درخت بایستید. در گذشته مطالعات مدیریتی متمرکز بود به مهارتهای تحلیلی، تحلیل آینده، بازار، هزینه و منابع و تفکر بر آن بود که اگر تحلیلها درست باشد برنامه باید اجرا شود. امروزه یک سلسله مهارتهای ظریف تر ضرورت پیدا کرده است؛ مهارت به تعهد واداشتن و به هیجان درآوردن افراد. رهبــــران کارامد از خود انرژی ساطع می کنند. اگر به آرمانتان عشق بورزید، انرژی به آسانی سیلان پیدا خواهدکرد. این مهارتهای جدید را به سختی می توان در کلاسهای درس آموزش داد.

دنیای آینده چگونه دنیایی خواهدبود؟

- دنیای آینده دنیایی منعطف تر خواهدبود. به علت کوتاه بودن مدت اشتغال موارد تغییر شغل بیشتر می شود. مردم ممکن است نیمه وقت کار کنند و یا به صورت آزاد وخویش فرما، همزمان برای یک یا چند سازمان خدماتی انجام دهند. بسیاری از مردم کارهای ذوقی یا حرفه ای خود را در کنار زندگی به صورت کسب و کار کوچک انجام خواهند داد. مردم به جای داشتن یک شغل در تمام عمر، در یک برهه از زمان مجموعه ای از کارهای مختلف خواهند داشت و به جای آنکه مجبور باشند پول، شأن و مقام و رضایت خاطر، همگی را از یک جا و منحصراً از یک شغل به دست آورند هریک از نیازهای مزبور را از یک شغل یا یک بخش از کار و زندگی تحصیل خواهندکرد. مردم به سوی خویش فرمایی نیمه وقت رانده خواهند شد زیرا هنوز به اندازه کافی از امتیاز جوانی برای کارکردن برخوردارند.

وضعیت استخدام در آینده چگونه خواهدبود؟

- ما شاهد پایان جامعه مستخدمین خواهیم بود. هم اکنون یک سوم نیروی کار در اروپا خارج از سازمانها کار می کنند. کار اصولاً چیزی بیشتر از یک شغل است. ما با قیمت گــذاشتن روی کار، فعالیت را به شغل تبدیل می کنیم و اشتغــــــال و استخدام به وجود می آوریم. اگر افراد فکر می کنند پس از اتمام دبیرستان یا دانشگاه به مدت 45 تا 50 سال برای یک سازمان کار می کنند فکر بچه گانه ای است. مشاغل دیگر ضرورتاً به سازمانها تعلق ندارند. با خارج کردن فیزیکی شغل از سازمان آن را بیشتر مال خود می کنیم. ما در حال خارج کردن 50000 ساعت از مشاغل سازمانی هستیم. درحالی که پدران ما گذراندن 100000 ساعت یا 50 سال را در سازمان خود طبیعی تلقی می کردند، فرزندان ما فقط نیمی از این مدت را صرف کار در سازمان خواهندکرد.

بدین ترتیب وضعیت و دوران بازنشستگی به چه شکل درخواهدآمد؟

- واژه هایی از قبیل بازنشستگی منسوخ خواهد شد. برای افراد پس از 50 سالگی کار به پایان نمی رسد بلکه پس از حدود 50000 ساعت کار در شغل تمام وقت، نوع آن فرق می کند و دیگر همان شغلی نیست که آنها شناخته اند. آنها زودتر از دیگران وارد سن سوم خواهندشد و بی تردید در شرایطی که وضع مالی خوبی دارند هنوز می توانند بخش سوم زندگی خود را به خوبی سپری کنند. آنها به طور غیررسمی به کار اشتغال خواهند داشت که هیچگونه سنخیتی با استخدام ندارد. بنابراین، آموزش پیش از بازنشستگی باید برای ایجاد مهارت و ظرفیت برای خویش فرمــایی باشد نه سخنرانی های مربوط به تندرستی، بهداشت و حفظ خود و خانواده! از سال 2040 میلادی به بعد از هر 5 نفر یک نفر مستمری بگیر خواهدبود و از هر ده نفر یک نفر بیش از 75 سال سن خواهد داشت.

از متن این همه تغییرات و پیچیدگیها چه پیامی قابل استنباط است؟

- پیام اصلی روشن است. ضرورت دیر یا زود همه ما را به پیروان دیونیسوس مبدل خواهدکرد. افراد باید خود را با این وضعیت سازگار کنند. اولین شرط لازم زندگی دیونیری استعداد یا مهارتی است که قابل عرضه به بازار باشد. من به فرزندانم هنگام پایان آموزش عالی چنین توصیه کردم، به جای شغل درپی مشتری باشید. اگر انسان بتواند فراورده ای عرضه کند که خواهان داشته باشد از بیکاری نجات یافته است، ولی دستیابی به چنین موقعیتی نیازمند خودباوری، داشتن مهارتی قابل عرضه و شایستگی اجتماعی بسیار بالایی است.

با این اوصاف، اوقات فراغت نیز احتمالاً مفهومی واژگون خواهدیافت؟‍!
قات فراغت طرف دیگر سکه کار و خود نوعی کار است. اگر شما کار نداشته باشید وقتی کار نمی کنید نمی گویید اوقات فراغ است بلکه آن را بیکاری می گوییــد. بنابراین، اگر حقیقتاً می خواهیم جامعه اوقات فراغت واقعی داشته باشد که در آن مردم می توانند از بخشی از وقت خود برای انجام آنچه واقعاً می خواهند انجام دهند و از آن لذت ببرند بهره گیرند بنابراین، آنها هنوز مجبورند کار کنندپس نمی توان زندگی را تقسیم کرد به اینکه 25 سال اول شما یاد می گیرید، سپس کار می کنید و سپس اوقات فراغت نامحدود دارید، زیرا آن وقت احساس اوقات فراغت ندارید. فکر وجود یک جامعه مرفه که در آن تمامی مردم کاری بجز خوشگذرانی ندارند تصوری از جهنم است نه بهشت. بهترین شکل گذران اوقات فراغت تقریباًَ همواره اوقات فراغت فعال یا نوعی کار است. اوقات فراغت به سمت بیشتر فعال شدن می رود.

 


 

مقدمه

کتاب دیالکتیک روشنگری تالیف مشترک تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمردر سال 1972 منتشر شد.هردو تحصیلکرده ی رشته ی فلسفه و همکار در انستیتوی تحقیقات اجتماعی فرانکفورت بودند.

دغدغه ی اصلی کتاب لغزش بیش از پیش روشنگری به سوی پوزیتیویسم و اسطوره ی امر واقع است و تلاش آنها متاثر از تفکرات مکتب فرانکفورت در حفظ باقی مانده های آزادی و گرایش های موجود به سوی اومانیسم حقیقی ا ست.تلاش برای تبیین این نکته که چرا نوع بشر به عوض پا نهادن در وضعیتی حقیقتا انسانی ، بیشتر در نوع جدیدی از توحش غرق می شود و چگونگی نابودی روشنگری به دست خویش.از منظر نویسندگان ، امروزه هیچ واژه و اصطلاحی در دسترس نمانده که از قبل معطوف به سازش و تطبیق با جریان های فکری مسلط نباشد و هرکاری که زبان نخ نما شده از پس اش بر نمی آید ،به نحوی دقیق از سوی دستگاه های اجتماعی فراهم می شود.آنها در ضمن اعتقاد به این نکته که "آزادی" در جامعه از تفکر روشنگری جدایی ناپذیر است معتقدند که اگر روشنگری تفکر بررسی سویه های مخرب پیشرفت را صرفا به دست دشمنان خویش بسپارد ، با گرایشی شتابزده به سوی عملگرایی ،خصلت نفی کننده و تعالی بخش خویش و نیز پیوندش با حقیقت را از دست می دهد.علت اصلی لغزش روشنگری به اسطوره را نه در اسطوره های ناسیونالیستی ، پاگان و دیگر اسطوره های مدرن ، بلکه باید در خود روشنگری ای جست که به واسطه ی ترس از حقیقت فلج شده است.هردو اصطلاح روشنگری و واقعیت باید به منزله ی اموری از واقعیت جاری درک شوند و نه به مثابه ی اجزایی از تاریخ تفکر.فرزند وفادار تمدن مدرن (روشنگری) سرشار از ترس دور شدن از امور واقع یا فکت هاست.فکت هایی که توسط باورهای قراردادی و مسلطِ علم ، تجارت و ت ،درعین عمل ادراک به کلیشه تبدیل شده اند و ترس او دقیقا ترس از انحراف اجتماعی ست.باورهای قراردادی ای که مفهموم وضوح و روشنی در ادبیات را تعریف می کنند و بناست هنر و فلسفه و ادبیات روزگار ما با آن سازگار شود.از آنجا که این مفهوم هرگونه بسط دهی و برخورد منفی با فکت ها و صور مسلط تفکر را نوعی نگرش غامض و تاریک اندیش و ترجیحا بیگانه تعریف می کند و در نتیجه آنها را تابو می شمارد ،ذهن را به فرو رفتن در ظلمتی فزاینده محکوم می کند.در اینجا حتی شریف ترین فرد اصلاح طلب هم به لطف اتخاذ مقولات فرسوده ی نظام موجود ، نفس همان نظام مستقری را تقویت می کند که سعی در خرد کردن آن را دارد.رشد اقتصادی از یک سو شرایط لازم برای برخورداری از عدالت بیشتر را فراهم می آورد و از سوی دیگر دستگاه های تکنیکی و گروه های اجتماعی هدایت کننده ی آنها را به صورتی بی تناسب و فزون از حد بر باقی ِ مردمان برتری می بخشد.فرد در برابر قدرت های اقتصادی هیچ و پوچ می شود و در عین رنگ باختن در برابر دستگاه هایی که خادم آنند ، این دستگاه ها نیاز های آنها را بهتر از زمان دیگری فراهم می کنند.بالا رفتن سطح زندگی طبقات فرودست که به لحاظ مادی قابل ستایش و به لحاظ اجتماعی رقت بار است ،در گسترش جعلی و ریاکارانه ی حیطه ی روح یا فکر منعکس می شود.دغدغه ی اصلی روح ، نفی شی وارگی ست اما روح زمانی که در قالب سرمایه ی فرهنگی و برای ی نیاز های مصرفی متصلب شود ، محکوم به فناست.در اینجا مساله ی اصلی ضرورت تامل روشنگری در خویش است.آن رسالتی که باید تحقق یابد حفظ گذشته نیست ، بلکه نجات امیدهای گذشته است.این واقعیت که کارخانه ی بهداشتی و تمام متعلقات آن از خودروی ملی گرفته تا پیست دو ومیدانی دست اندرکار نابودی ِ خودسرانه ی متافیزیک اند ، فی نفسه چندان مهم نیست بلکه مهم اینست که همه ی این موارد در کلیت اجتماعی خود به نوعی متافیزیک بدل می شوند یعنی نوع حجاب ایدئولوژیک که در پس آن فرجامی هولناک تدارک دیده می شود.این مسئله پیش نهاده ی بنیادین قطعات فلسفی این کتاب است.

بخش اول:

مفهوم روشنگری

روشنگری همواره درتلاش برای رهایی از قید و بندِ ترس و حاکمیتِ سروری آدمیان بوده است.برنامه اش  افسون زدایی از جهان ، انحلال اسطوره ها و واژگونی خیالبافی به دست معرفت است.بیکن از پیش این مفاهیم را گرد آورده بود یعنی ازبین بردن موانع پیوند بین ذهن و ماهیت اشیا.پیوند مد نظر او مبین وصلتی پدرسالارانه است.ذهن بشر که بر خرافه غلبه کرده حالا باید بر قلمرو طبیعت افسون زدوده فرمانروایی کند.معرفت که همان قدرت است حد و مرزی نمی شناسد.تکنولوژی جوهر این ماهیت و غایات اش :روش، استثمار کار دیگران و سرمایه است.

روشنگری با قهر و بی اعتنایی به خود واپسین نشانه های خودآگاهی خویش را محو و نابود کرده است.فقط آن نوع تفکری که به خود خشونت روا می دارد برای خرد کردن اسطوره ها به اندازه ی کافی سخت و محکم است.دغدغه ی معرفت (بیکن) همان عمل یا فرآیند ثمربخش است نه رضایتی که مردمان نامش را حقیقت نهاده اند.افسون زداییِ جهان یعنی ریشه کن کردن جان گرایی .در راه رسیدن به علم جدید آدمیان هرگونه معنا را کنار نهاده اند و فرمول را به جای مفهوم می نشانند.

لحظه ی گذار از شخصیت های اسطوره ای به مقولات فلسفی در کیهان شناسی متفکران پیش از سقراط ثبت گشته است ، توده ی درهم و چندمعنای اهریمنان اسطوره ای نیز ماهیتی فکری و عقلی یافتند اما روشنگری حضور قدرت های اسطوره ای کهن را در پس میراث افلاطونی و ارسطویی متافیزیک بازشناخت و این ادعا که کلیات مفید ِ حقیقت اند را یه عنوان خرافه رد کرد.مبنا بود ازین پس ماده مقهور شود بدون توهم درباره ی قدرت های درونی یا کیفیات پنهانی.

از دید روشنگری هرآنچه با قاعده و قانون و سودمندی سازگار نباشد ، امری مشکوک است.همه ی اسطوره هایی که علیه روشنگری فراخوانده می شوند به لطف به کارگرفته شدنشان در مقام استدلال وادار می گردند به اصل عقلانیت ، که روشنگری بدان متهم است گردن نهند.روشنگری خودکامه و تام گراست(totalitarism).بنا بر تفکر روشنگری می توان شمار کثیری از چهره های اسطوره ای را به یک مخرج مشترک واحد ، به ذهن بشر فروکاست.روشنگری تنها چیزهایی را به منزله ی موجود و رخداد می شناسد که بتوان آن را تحت شمول و وحدت درآورد.طبق نظر بیکن نیز درجاتی از کلیت متضمن یک پیوند منطقی ِ روشن است که اصول نخستین را به گزاره های تجربی مبتنی بر مشاهده متصل می سازد.منطق صوری ، سرمشق هوادارانِ وحدت بخشی ِعلم بود و طرح محاسبه پذیر ساختن جهان را به متفکران روشنگری عرضه داشت و "عدد" اصل و قانون روشنگری گشت.در اسطوره تسلیم کامل در برابر خدایان ، یگانه راه بقا بود ، خدای خلاق و اندیشه یا روح نظام مند هردو در مقام حاکمان بر طبیعت همانند یکدیگرند.این همانندی یعنی حاکمیت و سروری بر هستی و نشستن بر کرسی فرماندهی.اسطوره به روشنگری بدل می شود و طبیعت به عینیت صرف.رابطه ی روشنگری با انسان همان رابطه ی دیکتاتور است با انسان ها و تنها تا زمان استفاده ی سودمند از آنها به کارشان می گیرد.در نتیجه ذات همه چیز در مقام موضوعی که سلطه بر آن اعمال می شود به یکسانی و اینهمانی می رسد(وحدت علمی ِ طبیعت).کلیت انگاری نقطه ی مقابل جادو و ساحری ست زیرا در مناسک جادویی تکثر به رسمیت شناخته می شود، هر پدیده بازنمود نوع خاص خودش است اما در علم هرپدیده جزئی از یک مقوله ی عام محسوب می شود(اتمماده).اسطوره سازی با دست خود روشنگری را به راه انداخت اما دیدگاه های نظری مشخص (اسطوره) با این انتقاد که چیزی جز عقیده و باور نیستند به خاک افتادند(اسطوره ها متضمن روشنگری و روشنگری به سوی اسطوره سازی).در اسطوره هرچه رخ می دهد باید کفاره ی رخ دادنش را بپردازد.اصل درونمادگاری(immanace)،توضیح هرواقعه ای به مثابه ی تکرار که روشنگری آن را بر ضد تخیل اسطوره ای علم می کند ،اصل حاکم بر خود اسطوره است( هیچ چیز نویی وجود ندارد و همه چیز رو شده است).در اصل ،روشنگری بازتولید همان چیزی است که منکرش می شود.وحدت ِ جمعِ تحت ِفرمان ، برآیند ِ نفی تک تک افراد و ریشخند کردن ِ آن نوع جامعه ای است که می تواند آدمیان را به افراد مبدل سازد.تحت این  سلطه ی یکدست کننده که همه چیز را در طبیعت تکرارپذیر می کند، سوژه ها و فاعلان آزاد به همان گله ی "هگل" بدل می شوند که ثمره ی روشنگری بود.در اسطوره ، ترس با تقدس پیوندی دائمی دارد(دهشت از تجربه ی امر غریب و پیدایش مفاهیمی چون مانا که معادل هرچیز ناشناخته و بیگانه است).آدمی تصور می کند زمانی از ترس رها می شود که دیگر چیزی ناشناخته باقی نماند و همین تصور مرز اسطوره زدایی و روشنگری را مشخص می کند.همانطور که اسطوره ، بی جان را با جاندار برابر ساخته بود ، روشنگری نیز جاندار را با بی جان برابر می شمارد.روشنگری چیزی نیست جز شکل ریشه ای و افراطی ترس از اسطوره. همانطور که در پوزیتیویسم چیزی نباید از دایره ی عقل بیرون بماند ، زیرا ایده ی "بیرون" منشا اصلی ترس است. روشنگری با از قبل یکی کردن ِ جهان سراپا ریاضی شده با حقیقت ، بر این باور است که از این طریق خود را در برابر بازگشت اسطوره ایمن سازد.روشنگری "تفکر" را با "ریاضی " یکی می داند در نتیجه ریاضی به مرجعی مطلق بدل می شود.

بهای سلطه فقط بیگانه گشتن آدمیان از اشیا نیست بلکه روابط میان آدمیان و حتی رابطه ی فرد با خودش طلسم گشته است و فرد به گره گاه واکنش های متعارف و رفتارهایی که عملا از او انتظار می رود فروکاسته می شود.جان گرایی به اشیا روح بخشیده بود در حالی که صنعت گرایی روح آدمیان را به اشیا بدل می کند.فرد خود را به مثابه ی یک شیء و یا همچون عنصری آماری بر اساس موفقیت و شکست تعریف می کند.

   ضمیمه یک:

اودیسئوس یا اسطوره ی روشنگری

اودیسه ، گواهی ست بر دیالکتیک روشنگری و پیوند نزدیک حماسه با اسطوره به عنوان دو مرحله ی متفاوت در فرآیند تاریخی.حماسه از نظر فلسفی همتای رمان است و خصائلی رمان گونه دارد.در این حماسه ، قهرمان بورژوای داستان نماد عقلی ست که بر اسطوره پیروز می شود.وجه تشابه حماسه و اسطوره ، استثمار است.اسطوره حاوی دروغ و ریاکاری که بعدها در فاشیسم به اوج رسید و فاشیسم آن را به روشنگری نسبت می داد اما در حقیقت در هم تنیدگی روشنگری و اسطوره است.در حماسه ی دیگر ، ایلیاد ،خشم پسر اسطوره ای یک الهه(آشیل) علیه سپه سالار و سامانمندی عقلانی  است و در نهایت انفعال قهرمان و به کارگرفتن قهرمان محکوم به شکست در راهی که ملی ست نه قومی و قبیله ای که نشانی ست از پیروزی نظام عقلانی بر اسطوره و نمادهایش که در آن همه ی نشانه های کثرت و قوم مداری تحت سیطره ی کلیتی مقتدر قرار می گیرد.

در اودیسه ، اودیسئوس قهرمان بورژوا مدار داستان ، بر اساس اصل برسازنده ی جامعه ی بورژوایی زندگی می کند یعنی اصل انتخاب میان فریبکاری یا شکست.

این باور ِ کذب که زمین  ودریاها ماوای اهریمنان اند  در چشم قهرمان داستان که انسانی بالغ است ، چیزی گمراه کننده است که نقطه ی مقابل اراده و هدف اوست.در نتیجه او آن را نمی پذیرد و برای رد ِ آن بر می خیزد.او در مسیر طولانی اش مسیر ها را به نامی خاص مشخص میکند ( نام دریا ها و سرزمین ها ) که همه نمود عقلانی تر شده ی رفتار با نا شناخته هاست و ضمنا نوعی کلیت را برای آنها در نظر می گیرد.

در مهم ترین بخش این حماسه ، اشاره به رسم قربانی و تغییرات نسبی آن توسط قهرمان بورژوا مدار داستان است.بر حسبِ رسم کهن قربانی ، نابرابر ها ، برابر فرض می شوند و جهت کلی آن صیانت از نفس و جامعه و هدف غایی اش تلاش برای کسب سلطه بر طبیعت است و از این منظر هیچ کم از ساختارهای عقلانی ِ تکنولوژیک ِ رورگار ِ ما ندارد.ساختارش به نوعی عقلانی ست.(تکنیسین ها ، همان کاهنان و جادورگران ِ اسطوره ای هستند که در طی این فرآیند به قدرت و اهمیتی بیشتر می رسند).به عبارتی ، پیوند قربانی و سلطه ، نقطه ی اصلی دیالکتیک روشنگری ست.سلطه همواره ناچار به قربانی کردن بوده است، قربانی کردن امر خاص به پای امر کلی.درست همانطور که غریزه به پای عقل و طبیعت به پای تکنولوژی قربانی شده است.

ضمیمه دو:

ژولیت یا روشنگری و اخلاق

طبق آرای کانت ، روشنگری یعنی فهمیدن بدون هدایت و ارشاد دیگری یعنی همان عقل.در تفسیر روشنگری ، فکرکردن عبارت است از فرآیند استقرار یک نظام وحدت یافته ی علمی و اخذ معرفت مبتنی بر امور واقع از اصول و هرچه خارج از این نظام است از دید روشنگری ، توهم و دروغ ویا دلیل تراشی ست.این نظام همواره باید هماهنگ با طبیعت باشد و همانگونه که فکت ها به کمک نظام پیش بینی می شوند باید آن را تائید کنند.امور واقع مربوط به عرصه ی کنش نمایانگر نحوه ی تماس سوژه ی فردی با طبیعت در مقام ابژه ی اجتماعی ست.شرایط حاکم مانع بروز ستیز تجربه ی فردی با ذهنیت همگانی و با مدیریت علمی شئ وار سازه می شود.دستگاه مفهومی حتی پیش از ادراک حواس آدمیان را تعیین می کند درست مانند هالیوود و اینکه همه ی تصاویر در طی فرآیند تولید از قبل سانسور شده اند بر اساس همان معیاری از فهم که بعدا دریافت تصاویر از سوی بینندگان را تعیین می کند.عقل یکدست کننده ی تفاوت ها می شود،هیچ تعینی را به رسمیت نمی شناسد و هیچکس نمی تواند چیزی غیر از آن هدفی باشد که برای تحقق اش تولید شده است.علم از خود آگاه نیست بلکه یک ابزار است اما روشنگری فلسفه ای ست که حقیقت را با نظام یکی می داند.        تلاش دیگر کانت یعنی استنتاج اخلاق از عقل مشابه همان تفکر همیشه بورژوایی بر استوار ساختن احترام (لازمه ی تمدن)بر چیزی غیر از اام و منفعت مادی.اگر این نباشد ، طبق نظر کانت از آنجا که نیروهای اخلاقی مثل غیراخلاقی ، شیوه ی خنثی رفتار هستند و اگر به عوض امکان ذاتی نهفته در خود با قدرت سازش کنند ، غیراخلاقی می شوند.نظام توتالیتر این مسئله را حقیقت بخشید.در این نظام تطابق کامل اخلاق با عقل ناب رخ می دهد و نه با احترام متقابل ند نظر کانت.با انسان ها مثل شئ برخورد می کند و مردمان تحت سلطه اش را از داشتن عواطف اخلاقی معاف می کند.نویسنده ی برجسته ای که این تفکر را به خوبی بیان می کند ، مارکی دوساد است.در 2 رمان شاخص او ، 2 قهرمان داستان ، خواهرانی هستند به نام های ژولیت و ژوستین.ژولیت ، معصیت کار و خوش اقبال و ژوستین دارای فضیلت اما شوربخت.ژولیت ، عاشق سیستم و منطق و به کار گرفتن ابزار تفکر اخلاقی  با مهارتی تام که از دید او عادت به جنایت شما را از شر ندای وجدان خلاص می کند و آرامش به چهره تان می بخشد.خصلت ژولیت درست مانند طبیعت بی رحم و جبار است. به روشنگری چهره ای اهریمنی می بخشد.همه ی مفاهیم در این داستان (و به نوعی در روشنگری)واژگون می شود و در حقیقت انسان به نوعی بی حسی می رسد.نسبت به دین گرایشی تند و بی رحم اتخاذ می کند با این استدلال که  با علم به اثبات نمی رسد. در بخشی از این رمان ، هنگامی که جمعی از شخصیت ها به بیابانی می رسند ، شروع به جشن و پایکوبی دیوانه وار می کنند و رهایی از قیود اجتماعی را جشن می گیرند.او همگام با فلسفه ی نیچه ، برابری انسان ها را نفی میکند ( نقد به روسو که انسان ها را ذاتا برابر می دانست و معتقد که روسو از آنجا که توان رسیدن به بالا را نداشت ، آنها را تا سطح خود پایین می کشد).ساد و نیچه انسان های ضعیف و بیمار را از آنجا که ناتوانند مقصر می دانند و شفقت در حال ِ آنها را زیان بار و نوعی بی عدالتی تلقی میکنند.در این رمان ، نیکی و مهربانی به گناه تبدیل می شود و سلطه و سرکوب فضیلت در نظر گرفته می شود.در حقیقت ژولیت به ارزشگذاری همه ارزش های پیشین می پردازد و مثلا آنچه را مسیحیت برای قرن ها منفور شمرده بود ، به مرتبه ی اخلاقیات خاص ِ خویش بالا می کشد.

بخش دوم:

صنعت فرهنگ سازی(روشنگری به مثابه فریب توده ای)

فرهنگ صنعتی شده ، یکسانی را به همه چیز سرایت می دهد.هر شاخه ی فرهنگ در خود یکدست و همگی با هم نیز یکدست اند و نظامی واحد را شکل می بخشند.ساختمان های اداری تزئینی و صنعتی در همه جا از کشورهای اقتدارگرا گرفته تا بقیه یکسان است.نظامی که بناهای یادبودش ساختمان های خشک و بی روح اند در حومه ی شهرها.تحت این نظام انحصاری همه ی اجزای فرهنگ توده ای هم سان هستند اما یک اینهمانی کاذب.صاحبان صنعت فرهنگ مایل اند آن را ضرورت تکنولوژیک توجیه کنندکه ازنیازهای مصرف کنندگان استنتاج می شود و در نتیجه با مقاومتی ناچیز پذیرفته می شوند.عقلانیت تکنیکی همان عقلانیت سلطه است.وابستگی شدید شاخه های به ظاهر منفرد این صنعت فرهنگی مثل صنعت فیلم سازی به بانک ها و یا تلوزیون به صنعت برق و به لحاظ اقتصادی نیز در هم تنیده اند.تمایز جزئی با ضرب چکش و تحت کنترل کامل جا می افتد.طبقه بندی محصولات (از نظر قیمت یا ژانر) به سازماندهی مصرف کنندگان یاری می رساند.برای هر کس چیزی از پیش تعیین شده عرضه می شود اما در نهایت به غایتی یکسان ختم می شود.در صنعت فرهنگ سازی ، ارزش بودجه های مختلف با ارزش واقعی و معنایی محصولات کوچکترین ارتباطی ندارد.جزئیات ( محتوا) به ظاهر تغییر می کند اما ایده ی مسلط بر آنها به شکل چرخه ای و سخت تکرار می شود.پیشرفت تکنیک های تولید فیلم و نقص ِ حد اقل اشیا و امور تجربی ِ بازسازی شده ، سبب غلبه ی این توهم که جهان خارج ادامه ی ساده ی جهان پرده ی نمایش است زیرا بناست زندگی از فیلم ناطق تمایپذیر شود.تک تک تجلیات صنعت فرهنگ سازی آدمیان را مشابه همان کلی که آنها را ساخته است بازتولید می کنند.در اینجا ، سبک و تطبیق اثر هنری با کلیت تعریف شده در آن اهمیت می یابد.سرانجام معلوم می شود که صنعت فرهنگ سازی ، این سخت ترین و خشک ترین ِ همه ی سبک ها ،هدف و غایت لیبرالیسم است و از درون کشورهای صنعتی لیبرال برخاست و همه ی رسانه های شاخص آن مثل سینما و رادیو و مجلات نیز در این کشورها شکوفا شدند و البته منشا پیشرفت آن همه در قوانین عام سرمایه نهفته است.ماشین صنعت فرهنگی درجا میچرخد و کار می کند و همانطور که شکل و نوع مصرف را از قبل تعیین می کند ، هر امر امتحان نشده را به مثابه ی ریسک کنار می گذارد.این صنعت حقیقتی را که در بیرون خود سرکوب می کند ، به منزله ی دروغ در درون خودهر قدر که بخواهد باز تولید میکند.تاکید این صنعت بر وم وجود سرگرمی اما از نوع مبتذل و فریب دهنده اش  است.عشق تا پایین ترین مرتبه ی جسمانی تنزل می یابد و هرآنچه در بیرون محدودیت صرف است ، به نمایش گذاشته می شود.در حقیقت جوش خوردن فرهنگ و سرگرمی نه تنها از طریق انحطاط فرهنگ بلکه از طریق فکری شدن اجباری ِ سرگرمی رخ می دهد.سرگرم شدن به یک ایده آل بدل می شود و جای ارزش های والاتری را اشغال می کند که خودش توده ی مردم را از آنها تهی ساخته است.سرگرم شدن به معنای موافقت و آری گفتن است ، به معنای بیرون راندن مسائل از ذهن و فراموش کردن رنج حتی آنجا که رنج مشهود است.سرگرمی در اصل همان عجز و درماندگی ست ، نوعی گریختن اما نه آنطور که میگویند گریختن از واقعیت بلکه گریز از آخرین اندیشه ی مقاومت در برابر این واقعیت رهایی از تفکر در مقام نفی.صاحبان این صنعت می پرسند مردم چه می خواهند ؟ درست برای محو همان که می خواهند از ذهنشان.این ایدئولوژی توخالی در یک مورد جدی ست ، هیچکس نباید گرسنه بماند ،آزادی صوری همه ی افراد تضمین شده است و هیچکس پاسخگوی فکر و عقیده ی خود نیست اما در حقیقت همه محصور در مجموعه ای از ابزارهای کنترل اجتماعی در قالب کلیسا و کلوپ و کانون های حرفه ای و هرکس می تواند همانند این جامعه ِ قدر قدرت باشد ، هرکس می تواند شاد و خوشبخت باشد البته تنها به این شرط که سراپا تسلیم این جامعه شود.هنر هم در این شرایط به ابتذال کشیده می شود و کالایی مصرفی تبدیل می گردد.حفظ پرستیژ با سرزدن به گالری ها و اشتراک مجله های تایم و لایف ، جایگزین درک لذت های زیبا شناختی می شود.در اینجا ، تبیلغ و قدرت آن به وسیله ی کلمات اهمیت ویژه ای می یابد.

بخش چهارم:

عناصر یهود ستیزی

نزد فاشیست ها ، یهودیان نه یک اقلیت بلکه یک نانژاد هستند و نیک بختی جهان در گروقلع و قمع آنهاست.ناسیونالیست های نژاد پرست در تصویر آن جهودی که پبش روی جهانیان می گیرند ،ماهیت خویش را بیان میکنند.ولع آنها به مالکیت انحصاری ، تصاحب کردن و قدرت بی حد و حصر است.شیوه ی زندگی و ظاهر یهودیان از طریق انطباقی ناقص ، امر کلی حاکم بر وضع موجود را بی اعتبار می سازد.پایبندی دگرگون ناپذیر آنها به سامانمدی زندگی مختص خودشان آنها را در نسبتی نامطمئن و متزل با نظم و سازمان غالب قرار می داد.آنها انتظار داشتند که از سوی این نظم مستقر پذیرفته شوند بی آنکه به آن نظم سرسپرند.نظمی که در واقعیت نمی تواند بدون از ریخت انداختن آدمیان وجود داشته باشد.اذیت و آزار یهودیان مانند هر آزار و اذیت دیگری را نمی توان از این نظم جدا ساخت.یهود ستیزی در شرایطی زنجیر می گسلد که انسان های کور شده و عاری از سویژکتیویته یا ذهنیت به عنوان سوژه ها رها شده اند.کنش های آنها واکنش هایی مرگبار و بی معنایند، از همان واکنش هایی که رفتارگرایان ثبت اش می کنند بی آنکه تفسیرش کنند.یهود ستیزی نمایش عجز و ناتوانی آن چیزی است که میتوانست بازدارنده باشد : تامل ، معنا و حقیقت.یهودستیزی ، غیظ بر سر کسانی ست که بی حفاظ و پناه ، جلوی چشم اند.قربانیان هرکدام قابلیت آن را دارند که جانشین هم شوند(خانه به دوشان ،کاتولیک ها ، پروتستان ها و یا یهودیان).به همین نسبت هریک وقتی احساس کنند واجد قدرت بازنمایی هنجارند ، از پس همان شهوت ِ کور کشتن،جانشین قاتل می شوند.یهودستیزی مادرزادی وجود ندارد .بین یهودستیزی و کلیت پیوندی عمیق وجود دارد.لیبرالیسم مالکیت یهودیان را تصدیق کرده بود ، اما عاری از فرمان راندن.هدف حقوق بشر این بود که خوشبختی را آنجا وعده دهد که هیچ قدرتی در کار نیست.اما ایده ی خوشبختی بدون قدرت تاب نیاوردنی ست.یهودیان در اروپای عصر قیصری توانستند به مقام های بلند پایه ای در مدیریت صنعت دست یابند اما تمام دستاوردهای بزرگ اعضای جماعت یهودیان کافی نبود تا آنها به جمع مردم اروپا راه داده شوند و نمیگذاشتند ریشه بدوانند و بعدها به دلیل همین بی ریشگی ملامت شدند.از آنجا که ایشان در مقام سوداگران به گسترش تمدن رومی در اروپای غیر یهودی یاری رساندند ، به نمایندگان مناسبات شهری و مدنی و صنعتی تبدیل شدند.آنها صور سرمایه دارانه را از سرزمینی به سرزمین دیگر بردند و بدینسان نفرت کسانی را برای خود خریدند که تحت این نظام رنج می کشیدند.آنها از همان آغاز به خاطر پیشرفت اقتصادی که امروزه مایه افول شان شده است ، خار ِ چشم استادکاران و کشاورزان بودند که سرمایه داری موقعیت شان را متزل ساخته بود.

یهودیان بیش از آنکه تطبیق یافتن با طبیعت را محو کرده باشند(برخلاف مسیحیان) آنرا به مرتبه ی وظایف ناب آیینی ارتقا بخشیدند.آنان در مقام نخستین شهروندان ، متهم به چیزی می شوند که پیش از همه آن را در خود مطیع و منقاد کرده اند: آمادگی برای تحریک شدن توسط وسوسه ی غرایز پست ، اشتیاق به جانور و خاک و پرستش تصاویر.از آنجا که آنان مفهوم غذای حرام را ابداع کردند ، خود به عنوان خوک آزار و اذیت می شوند.یهودیان در کل متهم اند به اجرای مناسک خونبار و جادوی ممنوع.خیالبافی های ناسیونالیست های خلقی درباره ی جنایات یهودیان ، کودک کشی و طغیان های سادیستی درباره ی مسمومیت های نژادی و توطئه ی بین الملل دقیقا رویای یهود ستیزی را تعریف می کنند.واژه ی جهود یادآور شکلکی خونین نمایان می گردد که تصویرش ترکیبی از جمجمه و صلیب شکسته است که بر پرچم نازیسم به اهتزاز در می آید.این واقعیت که کسی جهود نامیده می شود ، به منزله ی تحریکی است برای تعقیب و آزار او تا زمانی که او هم به همین تصویر شبیه شود.پیروزی بر توحش هیتلر فقط با استفاده از ابزار ها و روش های همان توحش ممکن گشت.طبق نظر والتر بنیامین که قربانی نازیسم بود :همه ی اسناد و مدارک تمدن در عین حال اسناد و مدارک توحش اند.عکس این گزاره نیز صحیح است یعنی توحش هیتلری نیز قدرت اقتصادی ،اجتماعی و فرهنگی و نظامی خود را با استفاده از ابزار و روش های عقلانی تثبیت میکرد و این معنای حقیقی دیالکتیک روشنگری ست. 

                        مروری بر زندگی زیمل
مروری براندیشه گئورگ زیمل
فلسفه پول،کلانشهر، پست مدرنیسم و.
گئورگ زیمل در اول مارس ۱۸۵۸ در قلب برلین زاده شد. او در دانشگاه برلین در رشته‌های گوناگون به تحصیل پرداخت. نخستین کوشش زیمل برای تهیه رساله دکترا توفیقی به دست نیاورد و یکی از استادانش اظهار نظر کرده بود که اگر بیش از این او را در این تشویق نکنیم، خدمت بزرگی در حقش کردیم.”! ولی زیمل با وجود این ناکامی، ایستادگی کرد و در ۱۸۸۱ دکترایش را در رشته فلسفه گرفت. او تا سال ۱۹۱۴ با سمت آموزشی در دانشگاه برلین باقی ماند، گرچه از سال ۱۸۸۵ تا ۱۹۰۰ به عنوان سخنرانی که دستمزدش را دانشجویان می پرداختند، مقام نسبتا دون پایه‌ای در این دانشگاه داشت. زیمل با وجود حاشیه نشینی، در همین سمت نه چندان مهم به خوبی درخشید، زیرا سخنران برجسته‌ای بود و دانشجویان بسیاری را به خود جلب کرده بود. سبک درس دادنش چندان مردم پسند بود که بسیاری از فرهیختگان جامعه برلین به سخنرانی‌هایش که به یک رویداد عمومی تبدیل شده بود، می‌آمدند.
 
مروری بر اندیشه زیمل
زیمل تحت تاثیر کانت جامعه شناسی خود را جامعه شناسی صوری می نامید و وظیفه جامعه شناسی را مطالعه در صور مختلف روابط و مناسبات اجتماعی قرار می داد و معتقد بود که علوم اقتصادی و ی و حقوقی هریک دارای موضوع و مسائلی خاص می باشند و موضوع بحث جامعه شناسی چیزی جز صورتهایی که در حکم اصل و منشا این علوم هستند نمی باشد و در جامعه شناسی است طرز تشکیل و نوع فعالیت هر گروه اعم از اجتماعی و اقتصادی و دینی و ی و … معلوم می گرددو قوانینی که به موجب آنها سازمانها و گروهها و اجتماعات مختلف و افراد واحزاب به وجود می آید شناخته می شود و بدین ترتیب فقط در مناسبات اجتماعی است که بحث و گفتگو می گردد.
 کار غیر متعارف زیمل در تحول نظریه جامعه شناسی آمریکا (دانشگاه شیکاگو و نظریه عمده اش ، کنش متقابل نمادین) کمک کرد. در حال که مارکس و وبر بیشتر به قضایای پهن دامنه ای چون عقلانیت و یا اقتصاد سرمایه داری پرداختند زیمل بیشتر از همه به خاطر کارش در زمینه قضایای تنگ دامنه تری همچون کنش و کنش متقابل فردی شناخته شده است.زیمل اساسا شناخت کنش متقابل میان آدمها را یکی از وظایف عمده جامعه شناسی می دانست.
 مجموعه آثار زیمل دربرگیرنده بحثهای عالمانه ای درباره ارزشها، پول ، فرد ، شخصیت هنرمندانه و … است. در آثار او موضوعاتی درباره تغییر و دگرگونی شهرهای بزرگ و آنچه این دگرگونی برای زندگی افراد در بر داشته مطرح شده است.زیمل از ابتدای کار خود در پی به وجود آوردن گونه ای جدید از تحلیل و بررسی بود که بر دیدگاهی معین و مشخص از واقعیت مبتنی باشد.که از این منظر جامعه شناسی می توانست به تحلیل صورتهای جامعه پذیری بپردازد. در واقع در جامعه شناسی صوری زیمل می خواهد به ما نشان دهد منافع و منظورهایی که منجر به اجتماع انسانی می شوند گوناگونند.
 در اندیشه زیمل جامعه شناسی فرهنگ مدرن اغلب بازتاب چیزی است که او ویژگی اصلی تعیین کننده مدرنیته می داند یعنی ماهیت چند پاره آن. او که اساسا به مقاله نویس معروف بود در نوشته هایش توصیفهایی با دقت و ظرافت آراسته با تصویرهایی از تیپهای گوناگون اجتماعی مانند غریبه ، خصیص ، ماجراجو یا انواع کنشمتقابل اجتماعی شامل مبادله ، ستیز و جامعه پذیری را به کار می برد.
 شیوه زیمل شیوه مشاهده گری بی اعتنا و بی طرف بود . او بر خلاف مارکس یا دورکهایم ظاهرا به یافتن راههایی برای دگرگون ساختن جهان نبود.او درباره تراژدی فرهنگ مدرن سخن می گفت اما لحنش با وجود انتقادی بودن روی هم رفته عاری از بدبینی معاصرانی همچون وبر بود.زیمل در حوزه مدرنیته بر خلاف ماکس وبر و چشم انداز مشهورش از آینده جامعه مدرن که آن را قفس آهنین می نامد، صاحب آرایی است که احتمالا بیش از هر چیز دیگر به یک نظریه دیالکتیکی در باب مدرنیته نزدیک می شود ولی او هرگز این آراء را بسط نمی دهد . در آثار زیمل و بعد از او در آثار پیروان جوانش (گئورگ لوکاچ ، تئودور آدرنو و والتر بنیامین ) عمق و بینش دیالکتیکی همواره و غالبا در متن جمله هایی واحد با یاس فرهنگی یکسویه ای در آمیخته است.
 مروری بر آثار عمده زیمل
 الف:فلسفه پول
فلسفه پول منسجمترین ارزیابی او از شکل و محتوای فرهنگ مدرن را در بر دارد و چهارچوبی نظری برای نوشته های بعدی اوست و خود هدف از نگارش آن را فراهم آوردن مکملی بر ماتریالیسم تاریخی اعلام کرد. زیمل یادآور می شود که پول به خودی خود ارزشی ندارد، بلکه ابزاری است برای آسان کردن مبادله کالاها و خدمات.
فلسفه پول که زیمل ابتدا آن را روانشناسی پول» نامیده بود به دو بخش تقسیم می شود: بخش اول که پول را به مثابه متغیر وابسته بررسی می کند، تحلیلی» نامگذاری شده است، بخش دیگر که پول را به عنوان متغیری مستقل در نظر می گیرد ترکیبی» نامیده شده است. در حالی که بخش تحلیلی تکوین نظری پول را در راستای عینی کردن و استقلال دادن به ارزش شرح می دهد، بخش ترکیبی پیامدهای پولی شدن همگانی را برحسب دیالکتیک آزادسازی فرد و شی ءانگاری روابط اجتماعی بررسی می کند. آزادسازی و شخصیت زدایی از فرد، عقل گرایی و عقلانی سازی زندگی، اصطلاحات کلیدی هستند که زیمل در نشانه شناسی (تشخیص) مدرنیته به طور عام و روابط اجتماعی سوداگرانه به طور خاص به کار می برد. آنها را چند دهه بعد در نظریه انتقادی لوکاچ و مکتب فرانکفورت باز خواهیم یافت.
زیمل در این اثر در اصل نگران پیدایش یک اقتصاد پولی در جهان نوین بود . به گونه ای که از فرد جدا گردد و بر او تسلط یابد .این موضوع به نوبه خود بخشی از یک موضوع حتی از این گسترده تر و رایجتر در آثار زیمل به شمار می آید که آن همانا چیرگی فرهنگ به عنوان یک کل بر افراد است. به تصور زیمل در جهان نوین فرهنگ وسیعتر و عناصر گوناگون سازنده اش (از جمله اقتصاد پولی ) گسترش می یابد و با گسترش آن اهمیت افراد کاهش می یابد.برای نمونه همین که تکنولوژی صنعتی وابسته به اقتصاد نوین گسترش می یابد و پیچیده تر می شود ، مهارتها و توانمندیهای کارگر فردی بیش از پیش کم اهمیت تر می گردد. به بیان کلی تر زیمل تصور می کرد که گسترش فرهنگ وسیعتر در جامعه نوین به کاهش فزاینده اهمیت افراد خواهد انجامید.
 زیمل می نویسد: قابلیت پول برای نمایندگی هر ارزش اقتصادی با ویژگی های معین ـ چون که ذات پول به هیچ یک از ارزش های اقتصادی بستگی ندارد ـ استمرار مجموعه ای از رویدادهای اقتصادی را پایه گذاری می کند» نظر به این که پول، به عنوان وسیله اندازه گیری روابط ارزش میان چیزها، خودش فاقد ارزش ذاتی است، از جریان فراز و فرود چیزها برکنار می ماند و در عین حال به عنوان وسیله نهایی در مبادله با آنها داخل می شود. با این وصف، پول ـ نشانه» نمی تواند نقش میانجی نمادی و شتاب دهنده به مبادله را ایفا کند مگر این که مبادله کنندگان آمادگی داشته باشند ارزش های جایگزین (احشام، اثاث خانه) در برابر یک ارزش اسمی (یک تکه کاغذ) واگذار کنند، آنچه که ایجاب می کند آنان به ثبات پول و به نظم ی ـ اجتماعی که آن را تضمین می کند، اعتماد داشته باشند. بدون این اعتماد جریان پولی فرومی پاشد، همان طور که جامعه ای که در آن انسان ها به یکدیگر اعتماد نداشته باشند متلاشی می شود.
به زعم زیمل پول تجمعهای داوطلبانه را که به منظور های عقلایی ویژه ای فراهم می آیند جانشین گروهبندیهای طبیعی می کند و مهمترین ابزار گذار از اجتماع سنتی به مدرن است.پول ابزاری انتزاعی و غیر شخصی است . در واقع چیزی بیش از وسیله ای برای رسیدن به هدف نیست.بانبر این پول جهتگیری عقلانی نسبت به جهان را گسترش می دهد و منجر به جهان نگری فردگرایانه می شود و گرایش به آینده را تشویق می کند.
 علاوه بر نگاه زیمل به پول به عنوان عنصری آزادی بخش ، او جنبه منفی پول را نیز در نظر دارد. پول میان مردم سدی به وجود می آورد و به تدریج خود به ارزش مطلق تبدیل می شود. زیمل می گوید :تمام بی رحمی پول در فرهنگ جامعه منعکس می شود. فرهنگی که پول آن را تعیین می کند.» این گونه است که زیمل از تراژدی فرهنگ سخن میگوید و آن را توفق فرهنگ عینی بر فرهنگ ذهنی می دان.
 تمایز میان فرهنگ عینی و ذهنی او نیز برگرفته از تمایز میان عین و ذهن در فلسفه کانت بوده است . با این حال نمی توان تاثیراتی که ایده آلیستهای آلمانی ، بخصوص نیچه ونیز مارکس بر او داشته اند را نادیده گرفت. زیمل زندگی را یک جریان مداوم و مستمر می دانست که همواره در خود نوعی دیالکتیک را جای داده است . در همین راستا ، زیمل از دوگانگی نهفته در زندگی اجتماعی انسان سخن می گوید. این امر بویژه در کتاب فلسفه پول ” و مقاله کلان شهر و زندگی ذهنی ” او آشکار است.
زیمل میان فرهنگ عینی و ذهنی تمایز قایل می شود. فرهنگ عینی در برگیرنده ی تمامی ساخته های انسانی اعم از مادی و غیر مادی می باشد . این موارد شامل دست ساخته ها ، اندیشه ها ، نوشته ها ، دین و… می شود . کلا تمامی ساخته های انسانی هنگامیکه از عرصه ی ذهن انسان خارج می شوند و وارد اجتماع انسانی می شوند در قلمروی فرهنگ عینی قرار می گیرند . این اشکال در شکل عینی خود چیزی جدای تک تک افراد جامعه قرار می گیرند . و هستی مستقل خود را پیدا می کنند . زیمل بر این عقیده است که در جوامع مدرن امروزی با افزایش شدت تقسم کار، تعداد حلقه های اجتماعی که یک فرد می تواند به آنها بپیوندد و رواج اقصاد پولی ، میان فرهنگ عینی و ذهنی شکاف عمیقی بوجود آمده است . از نظر زیمل فرهنگ عینی در دوران مدرن راه به سوی استقلال و جدایی هر چه بیشتر از فرهنگ ذهنی می برد زیمل این امر را تراژدی دوران مدرن می خواند .
 تراژدی ای که در نگاه کانتی اش ناشی از قرار داشتن انسان در مبارزه ای مداوم برای غلبه بر شکلهاست. و همین که خود را از شکلی رها ساخت به ناچار با شکل دیگری روبرو می شود و در واقع شکل جدیدی می آفریند .منطق تولید فرهنگی مستم کنشهای آفرینش و ویرانگری است. زیمل در بخش ترکیبی فلسفه پول، اثرات جهت گیری عمومی، عینی شدن، انتزاعی شدن و پولی شدن همگانی روابط اجتماعی را روی آزادی، فرهنگ و سبک زندگی انسان بررسی می کند. نگرش دوپهلویش درباره مدرنیته از اینجا معلوم می شود که او تز از دست دادن آزادی را رد کرده و از تز از دست دادن احساس دفاع می کند و بدین ترتیب احکام متناقض ترقی گرایی لیبرال اسپنسری و بدبینی فرهنگی نیچه ای را ترکیب می کند.این فرایند است که زیمل را وادار می کند از تراژدی فرهنگ سخن بگوید.
 ب: کلانشهر و حیات ذهنی
زیمل به فضایی که در آن زندگی مدرن جریان داشت علاقه مند بود و به این دلیل به شهر علاقه داشت. زیرا جامعه مدرن در اصل در کلانشهر شکل گرفت و به عمیق ترین کاملترین صورت در آنجا تکامل یافت.از آنجا که اقتصاد پولی در شکل دادن به فرهنگ مدرن نقشی بی چون و چرا داشت و از آنجا که اقتصاد پولی در کلانشهر به حداکثر توسعه دست یافت در شهر بود که فرد می توانست انتظار داشته باشد که فرهنگ مدرن را در آشکارترین صورت خود ببیند.
 زیمل در اثری به عنوان کلانشهر و حیات ذهنی» تاثیر فرهنگ مدرن در روانشناسی اجتماعی شهرنشینان را ارزیابی کرده است.در این اثر زیمل علاقه به وقت شناسی ، محاسبه پذیری و دقت را ناشی از نیروهای جهان مدرن می دانست.او می گفت در شهر تاکید بیشتری بر عقلانیت می توان یافت. زیرا عقل جانشین سنت در کنشهای زندگی هر روزه می شود.
 نگاه زیمل به شهر نیز دیالکتیکی است. به نظر او در کلانشهرها ( و به طور کلی شهرهای بزرگ) جمعیت عظیم و متراکم شهر و فشار آن به زندگی انسان ، هویت فردی و آزادی او را به خطر می اندازد.و این امر موجب انزوا و از خود بیگانگی او می شود.اما او معتقد است که انسان در شهر در عین از خود بیگانگی ، به نو آوری و خلاقیت می پردازد.
 جرج زیمل معتقد است در کلانشهرها گروههای وسیع و متعددی در حالت فعالیت و کنش و واکنش هستند. لیکن هدف آنها سود جویی و انگیزه های فردی است.افراد در عین بیگانگی با خود و با یکدیگر به تعامل می پردازند. به طوری که گویی انبوهی از بیگانگان برای نفع شخصی مجبور به تعامل اجتماعی شده اند که این به نوبه خود بیگانگی را دامن می زند و با بزرگتر شدن جامعه به وسعت آن افزوده می شود.
 زیمل و پست مدرنیسم
واینشتاین ها در باز تفسیر آثار زیمل با عنوان زیمل پست مدرن شده » چنین تشخیص می دهند که سعی بسیار شده تا زیمل به صورت مدرنیستی معرفی شود که می خواهد روایت فراگیری از روند تاریخی در جهت چیرگی فرهنگ عینی (تراژدی فرهنگ) ارائه کند. به هر روی آنها استدلال می کنندکه با همین شدت می توان زیمل را به عنوان اندیشمند پست مدرن معرفی کرد.واینشتاینها می پذیرند که هر دو نوع معرفی اعتبار دارد و هیچکدام از دیگری درستتر نیست.آنها یادآور می شوند که می توانند تفسیری مدرنیستی از زیمل به دست دهند ولی احساس می کنند که توضیح پست مدرنیستی در مورد او سودمندتر است.
 استدلالهایی که آنها ارایه می دهند نخست مبتنی بر این است که زیمل را باید کاملا مخالف جامعیت سازیها ( یا به قول لیوتار فرا روایتها) دانست و او در واقع گرایش به جامعیت زدایی مدرنیته داشت.در واقع او بیشتر به جای پرداختن به جامعیت جهان اجتماعی به انواع قضایای خاص پرداخته است. همچنین واینشتاینها زیمل را به عنوان پرسه زن» یا کسی که کار مشخصی را دنبال نمی کند توصیف کرده اند. کسی که وقتش را صرف تحلیل انواع و اقسام پدیده های اجتماعی کرده است.( منابع  مخفوظ است )

رده بندی مدارس تخریب گر

رده‌بندی مدارس؛ تخریب‌گر سرمایه انسانی» محمدامین قانعی‏‌راد "در حال حاضر در نظام آموزشی‏‌مان به طور افراطی بر علم‌‏آموزی» تمرکز داریم و از برخی ماموریت‏‌‌های کلیدی یک ساختار آموزشی مطلوب به‏‌ویژه آموزش مهارت زندگی جمعی مسالمت‏‌آمیز، غافلیم. جداسازی دانش‏‌آموزان برحسب سطح IQ، ت مخربی است که با دور کردن دانش‌‏آموزان از یک محیط اجتماعی واقعی، این وضعیت نامطلوب را تشدید می‌‏کند." مطالبی را که می‌‏خواهم بیان کنم کمی همراه با نگاه جامعه‌شناختی است، مفهومی که به نظرم جامعه ایرانی درگیر آن شده و می‌‏تواند مشکلات زیادی را هم در عرصه سرمایه انسانی و هم سرمایه اجتماعی ایجاد نماید، این است که آموزش کنونی ما قادر به تامین سرمایه انسانی به مفهوم کامل خود نیست و مهم‏‌تر از این قادر به تامین سرمایه اجتماعی در جامعه نیست و نمی‌‏تواند شکاف‏‌ها و فاصله‏های طبقاتی، قومی، فرهنگی و اجتماعی را در زمینه‏های مختلف جبران نماید. به مفاهیمی که در بالا شرح دادم school segregation گفته می‌‏شود به معنی تمایز و جدایی مدرسه‏ای» که به دو پدیده چندپاره شدن دانش (knowledge segregation) و چندپاره شدن جامعه (social segregation) منجر می‌‏شود. تمایز مدرسه‏ای به چه معناست؟ در وضعیت کنونی یک نظام رده‏بندی شده مدارس وجود دارد که انواع مدارس دولتی، نمونه دولتی، غیرانتفاعی، استعدادهای درخشان و مانند آن را در بر می‌‏گیرد و کارکرد اساسی چنین نظامی، طبقه‏بندی کردن افراد جامعه از‌‌‌ همان ابتدای کودکی است. ایده اولیه تشکیل مدرسه چه هدفی داشت؟ زمانیکه ایده وم وجود مدرسه توسط مصلحین ی– اجتماعی و اندیشمندان پایه‏‌گذاری شد، مدرسه کانونی بود برای تمرین برابری و همبستگی اجتماعی، تمرین اعتماد متقابل و فراهم آوردن زمینه‏ای برای تعامل بین افرادی که طبیعتا ریشه طبقاتی، قومی، زبانی و دینی متفاوتی دارند، به پدر و مادرانی تعلق دارند با تحصیلات و ثروت متفاوت و قرار بود مدرسه کانونی باشد برای پایه‏‌گذاری یک جامعه عادلانه. تا جایی‌که ادبیات شکل‏‌گیری مدرسه نشان می‌‏دهد مدرسه باید ماکتی باشد برای شکل‌دادن به یک جامعه ایده‌‏آل و کانونی برای تکوین جامعه انسانی‏‌تر و نهادی که جامعه را دموکراتیزه می‌‏کند. یکی از کارکردهایی که نظام مدرسه همواره داشته و باید داشته باشد کمک به تعدیل نابرابری‏‌های اجتماعی است، نظام آموزشی باید نهادی برای قیام مشروع بر علیه نابرابری‏، تفاوت و طبقه‏‌بندی بین افراد باشد، در غیر این‌صورت این نگرانی همواره وجود دارد که جامعه دستخوش یک انقلاب اجتماعی گردد. یعنی اگر مدرسه نتواند ایده برابری و عدالت را نه در کتاب‏‌ها بلکه در عمل بیاموزد باید در انتظار واکنش‌‏هایی در جامعه بود. در عمل پدیده تمایز مدرسه‏‌ای (school segregation) مهم‏‌ترین برنامه درسی پنهانی است که به همه دانش‏‌آموزان کشور تزریق می‌‏شود، به این معنی که برخی انسان‏‌ها از بقیه بر‌تر هستند و زمانیکه این برتری با مقولاتی مانند هوش، استعداد و رشته تحصیل پیوند می‌‏یابد منجر به نوعی تمایز نژادی مدرن می‌‏شود، اگر بخواهیم تمایز نژادی را در دنیای مدرن تعریف نماییم عمدتا در این گروه قرار دارد یعنی طبقه اجتماعی بعلاوه موضوع هوش با یکدیگر پیوند می‌‏خورد و برخی به عنوان افراد هوشمندترِ جامعه باید از امکانات و مدارس ویژه‏ای برخوردار باشند. امروزه در جامعه مسئله تمایز مدرسه‏ای (school segregation) تحت عناوین زیبایی مانند برخورداری از کیفیت آموزشی و نخبه‏پروری رواج یافته و تحت مفاهیمی مانند اینکه باید به نخبگان و استعدادهای درخشان توجه کرد، باید رقابت علمی را گسترش داد و به توسعه علم و فن‏آوری کشور کمک کرد و سرمایه اجتماعی را گسترش داد، توجیه می‌‏شود. و تحت چنین عناوینی رابطه‏ای برقرار می‌‏کنند بین کسانیکه استعدادهای درخشان‏‌تر هستند، که باید کنار هم جمع شوند، درس بیشتری بخوانند تا به بقیه افراد جامعه در رقابت با آن‏‌ها سختی وارد نشود و بعد بتوانند به دانشمندان کشور تبدیل شوند، اما این روند یک حس برتری در افراد تزریق می‌‏کند، این حس که از نظر علمی، ژنتیکی و هوشی برتری‏‌هایی نسبت به افراد نرمال جامعه دارم که باید از آن‏‌ها جدا و متمایز باشم. همانطور که شرح دادم این قضیه به ایده اولیه تشکیل مدرسه ربطی ندارد بلکه به آنچه در واقعیت مدرسه اتفاق می‌‏افتد مربوط است. آنچه در واقعیت مدارس رخ می‌‏دهد واقعیت مدرسه آن چیزی است که در رقابت‏‌های اجتماعی– اقتصادی شکل می‌‏گیرید و تحت حاکمیت یک‏‌سویه بوروکراسی و صنعت قرار دارد، زیرا صنعت و صنعت‏‌گرایی به انسان‏‌ها صرفا به عنوان عاملین تولید می‌‏نگرد و این عاملین تولید هرچه سریع‌تر و با تقسیم کار بیشتر بتوانند عمل کنند بهره‌‏وری جامعه بیشتر می‌‏شود، یعنی می‌‏خواهند آموزش را در خدمت بهره‏‌وری قرار دهند. در حالی‌که افزایش بهره‌‏وری تنها یکی از کارکردهای آموزش است و مهم‌ترین کارکرد آن ایجاد سرمایه اجتماعی و پیوند بین انسان‏‌های متفاوت است که بتوانند یک زیرساخت اجتماعی را بسازند. اما آنچه در واقعیت رخ می‌‏دهد این است که، دولت در برخورد با مدرسه می‌‏خواهد برای خود نیروی اداری تربیت کند، بخش صنعت نیز می‌‏خواهد نیروهای کارا تربیت شود که بهره‌‏وری بیشتری داشته باشند و این رویکرد به صورت تقسیم کار کارخانه‏‌ای باید از‌‌‌ همان ابتدا به شکل تفکیک رشته‌‏های مختلف خود را نشان دهد. به عقیده من این تقسیم کار و تخصصی‌شدن زودهنگام که به دانش‏‌آموزان دبیرستان تحمیل می‌‏شود یکی از مشکلاتی است که در عرصه آموزش با آن مواجه هستیم. این رویکرد دارای تاخر فرهنگی است یعنی به زمانی تعلق دارد که مدرسه و آموزش را تنها به معنی آموزش علوم می‌‏دانستند و علم را IQ و مجموعه‏‌ای از داشته‏‌های علمی، لذا مدرسه یک رویکرد فردگرایانه و رقابتی نسبت به آموزش مطرح می‌‏کرد، در آموزش به معنی علم‏‌آموزی، افراد برحسب IQ طبقه‏‌بندی می‌‏شوند و IQ تنها نوع هوش تلقی می‌‏شود در صورتی‌که هوش انواع متنوعی دارد که جامعه انسانی به همه آن

جامعه شناسی شناخت

جامعه شناسی شناخت شاخه ای ازعلم حامعه شناسی است که چرایی وچگونگی ترجیح عقایدخاص رادرگروههای معین دردوره های تاریخی معین مطالعه می کند.آن رابطه عقایدراباموقعیت اجتماعی مردمی که به آن معتقدند،جستجومی کند.اساسأ،جامعه شناسی شناخت براین نکته تمرکزمی کندکه نشان دهدجگونه عقایدمی توانندبه عنوان ایدئولوژی عمل کنندکه موقعیت طبقه اجتماعی مشخص یااجتماعی  رادراخلاق درونی آن وغیره حفظ کنند.

جامعه شناسی شناخت به عنوان یک رشته علمی مستقل دردهه1920بوجودآمد،واین اسم به آن ازسوی فیلسوفان وجامعه شناسان مکتب آلمان داده شد.

به گفته نظریه پرداز امریکایی معاصراین حوزه"رابرت،کی،مرتون":"این رشته(جامعه شناسی شناخت)رابطه بین شناخت وسایرعوامل موثرومهم درجامعه وفرهنگ .رابررسی می کند".ازتعریف مرتون معلوم می شودکه موضوع ومسأله آن تاثیرعوامل اجتماعی برشناخت تثبیت شده قبلی است.هرفرایندشناختی همانندنقش یک فرد تفسیرمی شود-وتحلیل ادبیات شاهدی براین است- معرفت شناسان ایده آلیست خودشان علاقه ای به تاثیرات ماهیت غیرشناختی برروی فرد ندارند.جامعه شناس شناخت پیشنهادمی کندکه فراتربرود وتاثیرآن رابرشناخت فردی جامعه ای که درآن زندگی می کندرالحاظ کند.بنابراین "اجتماعی"حوزه ای بیرونی برای شناخت تفسیرمی شود.به هرحال ،مارکسیست ها ازنقل قول های متضادپیشی می گیرند.آنهاادعامی کنندکه تجارب تاریخی جامعه است که بنیادهای شناخت راتشکیل می دهد.

جامعه شناسان می پرسند:

1-پیشرفت درشناخت چگونه رخ می دهد؟

2-چگونه عقایدخاصی به جوامع خاص مربوط می شود؟

3-چه رابطه ای بین عقاید وجامعه وجوددارد؟(جامعه ای که این عقایددرآن پیدامی شود).

4-تاچه اندازه می توان عقایدرادرجامعه به عقب بازگرداند؟

5-اگرتمام عقایدبه خاطرذهنی بودن تاحدی محدود باشند،به دلیل محتوای اجتماعی که ازآن ناشی می شود،آیا می توان فرض کردکه این یک موضوع عینی است.

6-رابطه بین شناخت،عقیده،ایدولوژی،تفکروزبان چیست؟

7-رابطه بین شناخت وجایگاه اجتماعی تولیدکنندگان آن چیست؟

رویکردپارادایمی مرتون

رابرت مرتون درکتاب معروفش"نظریه اجتماعی وساخت اجتماعی"یک مدل پارادیمی را برای جامعه شناسی شناخت نشان می دهد.اوهمه نظریه هارامعرفی نمی کند،بلکه پنج سوال بنیادی می پرسد:

1-کجا وچگونه پایه های وجودی تولیدات ذهنی(روانی)رخ می دهند؟

طبق نظرمرتون برای پاسخ به این سوال،شخص بایدتلاش کند تابه طورآشکاردومقوله کلیدی اساسی رابفهمد:

A-پایه های فرهنگی: نوع فرهنگ،جوفکری،تمرکزفرهنگی،ذهنیت فرهنگی وارزش ها.

B-پایه های اجتماعی: نظام های اجتماعی،موقعیت اجتماعی،تحرک اجتماعی،فرایندهای اجتماعی،موقعیت تاریخی،ساخت قدرت گروههای ی،شیوه تولیدجوامع،منافع اجتماعی،وابستگی های قومی،طبقات اجتماعی،سازمان اجتماعی (انواع علمی آن؛مدرسه ودانشگاه) ،نهادهای اجتماعی،نسل،رقابت وتضاد درجامعه.

2-تولیدات ذهنی چگونه به صورت جامعه شناختی تحلیل می شوند؟مرتون دوباره اصطلاحات کلیدی دومقوله ای رابرای پاسخگویی به سوال دوم ذکرمی کند:

A-عقاید،ایدولوژی ها،باورهای مذهبی،باورهای اخلاقی،هنجارهای اجتماعی،فلسفه،شناخت،علوم وتکنولوژیو

B-کانون توجه جامعه،سطح انتزاعی شناخت،اهداف فعالیت های فکری،شیوه های اثبات،پیش فرض ها(داده هایی که جمع آوری می شوند ومسایلی که وجوددارند)،وانواع انتخاب.

3-تولیدات ذهنی چه رابطه ای با پایه های وجودی دارند؟این سوال دوباره اصطلاحات کلیدی دومقوله ای راشامل می شود:

A-روابط علی وکارکردی،وابستگی وتعامل اجتماعی،شرط ضروری،وابستگی متقابل کارکردی وهمبستگی بین علل شرطی،مطابقت وعدم تطابق.

B-نمادی،اندام واره ای،یاارتباطات ادراکی،هماهنگی واحد،اجماع،همبستگی،قابلیت کارهمزمان(تکمیل کنندگی)،نوع بیان،بیان نمادی،همخوانی(تجانس)،خودشکوفایی،ارتباط درونی،تشخیص معانی،انسجان منطقی-معنایی،هویت های ساختی،منطق های (تحلیل های)ادبی.

4-کارکردهای آشکاروپنهان چراوچگونه به لحاظ وجودی تولیدات ذهنی رامقیدمی سازند؟طبق نظرمرتون ،مابایداصطلاح کلیدی دومقوله ای راروشن سازیم:

A-جهت گیری ذهنی،روابط اجتماعی ذهنی واقعی،هدایت رفتاردرجامعه،ارایه انگیزش،انحراف دشمنی،توجه به نقدگرایی.

B-انواع استثمار،برای حفظ قدرت،هماهنگ کردن روابط اجتماعی وماهیت کنترل.

5-چطور وچه موقع روابط مربوط به پایه های وجودی شناخت بدست می آید؟برای پاسخ به سوال پنجم مرتون دونوع ازنظریه هاراذکرمی کند:

A-نظریه های تاریخی

B-نظریه های تحلیلی

جامعه شناسی شناخت به فرهنگ ها توجه می کند.

جامعه شناسی شناخت منشاتاریخی وفلسفی متنوعی دارد. درحالی که برخی نویسندگان ردپای آن رادرآثارکانت و روشنگری دنبال می کنند،گروهی دیگرریشه آن رادریونان باستان بررسی می کنند.مرجع فیلسوفان جدیدبرای جامعه شناسی شناخت ؛کانت،هگل، مارکس،هوسرل،شلر، مانهایم،وبر، دورکیم، استارک،شوتز،برگرولاکمن هستند.

چراجامعه شناسی شناخت ضرورت دارد؟

باورهای انسان درباره گذشته،حال وآینده به طور جدایی ناپذیری به شکل وماهیت جامعه شان ارتباط دارد.

طبق نظرمارکس شیوه تولیدخصوصیات ضروری همه جنبه های زندگی جامعه راتعیین می کند.بنابراین شناخت ما ازواقعیت اجتماعی نمی تواندیک برساخت ارادی باشد.خواه شناخت ماواقعیت اجتماهی عینی رامنعکس کندوخواه ماباتوهمات ساده ای که بایدباطل شوند،رابطه داشته باشیم.

طبق نظرلنین "ازدیدگاه نسبی گرایی عریان،ممکن است هرمغالطه ای تاییدشودممکن است فردبرای راحتی یک شخص یاانسانیت وجودایئولوژی علمی(برای راحتی یک جانبه) وایدئولوژی مذهبی (خیلی راحت درابعاددیگر)وغیره راتشخیص دهد.

جامعه شناسی شناخت خصوصابه دلیل اهمیت شناخت برای کنش اجتماعی مهم است.

تحلیل مارکس اززیربنای اقتصادی وروبنای فرهنگی جامعه سوالاتی رادرباره امکان بدست آوردن شناخت عینی کامل ایجادمی کند.”مانهایم”،”شلر”و”وبر”نیزبحث های مهمی رادرباره آن سوال ارائه می کنند.دردهه های اخیرتوجهات زیادی به رابطه بین فرایندهای اجتماعی ونوآوری های علمی صورت گرفته است.رابرت مرتون بطورمنظم برپارادایم های جامعه شناسی شناخت تاکیدمی کند

سوالاتی ازنظریه وروش

 

مدل های ساختاری وکارکردی

 

کارکردگرایی

 

ساختارگرایی

 

نظریه تضاد

شناخت علمی

 

تاریخ نگاری مدرن

 

جامعه شناسی شناخت ماکس شلر

زندگینامه:

شلر در 22/8/74 در شهر مونیخ به دنیا آمد. پدر او گوتلیپ شلر مالک ثروتمندی بود که از طبقه دلاوران باقی مانده بود. مادرش "زوفی" پیرو دین یهود بود و پدرش با اینکه پوتستان بود، هنگام ازدواج با زوفی یهودی شد. شلر هنگامی که به سن بلوغ رسید، از دین یهود خارج شد و به مذهب کاتولیگ پیوست (ذاکرزاده،15).

وی در دانشگاه فلسفه خواند و هنگام تحصیل با آراء پیروان جدید کانت آشنا شد و تحت تاثیر آن ها قرار گرفت و رساله دکتری و استادی خود را برمبنای اندیشه ی نو کانتی نزد "اویکن" (Rudulf Eucken )  تالیف کرد که به خاطر آثار فلسفی اش در باره زندگی، جایزه نوبل را دریافت کرد.

او در این مرحله در شهرهای اکوئن، مونیخ، برلین و ژنو، ترد دیلتای و سمیل جامعه شناسی و فلسفه خواند و از آراء و نظریه های نخبگانی چون برنتانو، هوسرل، هایدگر و نیپه و سرانجام از نظریه های مارکس، بهره های فراوان برد.(تنهایی،91 ص0)

در این قسمت به خلاصهای از تحولات زندگی وی از لحاظ زمانی اشاره می شود:

74: 22 اگوست در شهر مونیخ متولد شد.

94: تحصیلات خود را در دبیرستانی در شهر مونیخ به پایان رساند. در همین سال در رشته های فلسفه و روانشناسی و پزشکی آغاز به تحصیل نمود.

95: نقل مکان به برلین و ادامه تحصیل در رشته پزشکی، شنونده تدریس ویلهلم دیلتای و گئورک سیمل.

96: نقل مکان به ینا. تحصیل فلسفه نزد اویکن که به خاطر آثارش جایزه نوبل گرفته بود.

97: کسب عنوان دکتری فلسفه به خاطر رساله ای که نزد اویکن تالیف کرده بود.

99: اولین اثر او با عنوان کار و اخلاق منتشر شد. انتشار رساله دکتری او به نام سهمی در تشخیص روابط بین اصول منطق و اخلاق .  رساله ای که او برای کسب مجوز استادی تالیف کرده بود، پذیرفته شد. غسل تعمید مذهب کاتولیک در شهر مونیخ، ازدواج با امیلیه.

1900: انتشار رساله استادی ماکس شلر تحت عنوان شیوه فراسویی و روان شناختی، مرگ پدر و فرزندش.

1902: آشنایی با هرسرل در شهر هاله.

1903: خودکشی خواهرش هرمینه.

1905: فرزند او به نام ولفگانگ هنریش به دنیا آمد. وی از تدریس فلسفه در دانشگاه نیا مرخص شد.

1906: رساله دیگری برای تدریس در دانشگاه مونیخ تالیف کرد. ماکس شلر اثری که درباره منطق نگاشته بود، از چاپ پس گرفت.

در این سال در دانشگاه مونیخ آغاز به کار کرد.

1908: جدایی از همسرش امیلیه. آشنایی با همسر دوم خود ماریت

1910: از دست دادن مقام خود، به خاطر ایجاد رسوایی همسر اول. آغاز شغل رومه نگاری. سخنرانی فلسفی مقابل حلقه پدیدارشناسان گوتینگن.

1912: طلاق از همسر اول و ازدواج با همسر دوم. انتشار اولین آثارش در زمینه پدیدارشناسی. یکی به نام در باب خطا انداختن خود که بعدها عنوان این اثر به کمال مطلوب خودشناسی تغییر کرد؛ و دیگری به نام درباب احساس منفی و داوری در باب ارزش ها؛ نام این اثر نیز بعدها به احساس منفی در بنای اخلاق ها تغییر کرد.

1913: با همکاری هوسرل، فندر، کیلگر و رایناخ سالنامه پژوهش های فلسفی و پدیدارشناسی را منتشر ساخت.

انتشار اثری در باب پدیدار شناسی و تئوری هم احساسی و عشق و نفرت. اولین اثر را توسعه داد و به نام ذات و صور هم احساسی در سال 1923 منشر ساخت. همچنین مشهورترین اثرش را به نام صورت گرایی در اخلاق و اخلاق ارزشی و مضمونی منتشر ساخت.

1914: داوطلبانه خواهان شرکت در جنگ جهانی اول شد ولی تقاضای او پذیرفته نشد.

1915: اثری به نام جنگ و جنگ آلمانی منتشر کرد.

1916: همکاری مرتب با مجله روشنگری کاتولیکی به نام سرزمین بلند. نزدیکی به کلیسای کاتولیک. انتشار اثری به نام جنگ و ینا و اثری به نام علل نفرت المانی.

1917: دعوت به همکاری در موسسه جامعه شناسی در شهر کلن.

19: مقام استادی در رشته جامعه شناسی را بدست آورد.

1920: اولین حمله قلبی

1921: انتشار اثری به نام در باب امر جاویدان در انسان. فاصله گیری از کلیسای کاتولیک.

1923: انتشار آثاری درباره جامعه شناسی و آموزه جهان بینی. طلاق همسر دوم.

1924: انتشار اثری به نام مسائل یک جامعه شناسی دانش. ازدواج با همسر سوم.

1925: انتشار صور دانش و پژوهش.

1926: انتشار صور دانش و جامعه.

1927: سخنرانی در باره " جایگاه ویژه انسانی در جهان آراسته".

1928: دعوت به تدریس در دانشگاه فرانکفورت.

            وداع با جهان در 19 ماه می

انتشار جهان بینی فلسفی.

1929: انتشار اثری به نام انسان در عصر جهانی توازن.

1933: انتشار برخی آثار منتشر نشده در باب اخلاق و نظریه شناخت.

1954: آغاز انتشار مجدد آثار توسط همسر سوم اش.

1969: مرگ همسر سوم. انتقال اثار باقی مانده اش به کتابخانه دولتی شهر مونیخ. انتشار آثار باقی مانده اش را فریگس مانفرد به عهده گرفت(ذاکرزاده؛ 14-11).

هستی شناسی:

تبار شناسی نظری:

وی شاگرد" اویکن" از پیروان اندیشه نئوکانتی بود. به همین سبب قبل از آشنایی با "هوسرل"، پایه ای محکم برای کارهای فلسفی آتی اش فراهم آورده بود. پس از مطالعه کتاب " بررسی های منطقی" به قلم هوسرل افکار خود را به مرور تغییر داد وبه حلقه پدیدارشناسی شاگردان تئودور لیپس در شهر مونیخ پیوست.

او شیوه پدیدار شناسی را در زمینه های گوناگون علمی و فلسفی به کار برد. به همین دلیل متفکران پدیدارشناسی برای او رتبه بالاتری نسبت به ادموند هوسرل قائل شدند.

ماکس شلر در زمره بنیان گذاران جامعه شناسی دانش و انسان شناسی فلسفی قرار دارد. او تحت تاثیر نیچه مقاله ای را با عنوان احساسات منفی در بنیاد اخلاق به رشته تحریر در آورد و مهارت خود را در کار تحلیل نقادانه و دقیق صور فعالیت های احساسی در اجتماع به اثبات رساند.

مهمترین اثر فلسفی شلر بنیاد اخلاق صوری در مقابل اخلاق مضمونی کانت است. در سال های 16-1913 کتابی با عنوان "صورت گرایی در اخلاق مضمونی" منتشر کرد و در آن نشان داد که ارزشهای اخلاقی دارای مضمونی هستند که خصلت پیشینی داشته و بدیهی می باشند.

ماکس شلر مفهوم " جهت مندی احساسی" را از "برنتانو" دریافت کرد. برنتانو می گوید که آگاهی همیشه در جهت امری قرار دارد. اگر کسی فقط بگوید: " می شناسم"، سخن بیهوده ای گفته است، زیرا باید بگوید که مثلا "حسن را می شناسم". همچنین اگر بگوید " دوست دارم" سخنی بی معنا گفته است، زیرا باید بگوید که مثلا " سیب را دوست دارم". همچنین اگر کسی فقط بگوید: "متنفرم" بدون آنکه بگوید از چه کسی یا از چه چیزی، سخن بی معنا گفته است. چون احساس همیشه در جهت امری قرار می گیرد.

شلردیالکتیک مارکسی راباقانون تحلیل بازنگرانه همراه کردوارزش گرایی مسیحیت رابامبارزه علیه بورژوازیسم تکمیل نمود.اوبرآن شدکه انسان,معنای آدمی خویش راهنگامی درمی یابدکه دربرابرواقعیت های تحمیلی ,بدان گونه که می فهمدکنش کند.اوبراین باوربودکه,به قول برتولت برشت,فیلسوف,شاعرونمایش نامه پردازمردم گرای آلمانی قرن بیستم,پرسش "آدم آدم است" واقعیتی بشمارآوردنی است.

انسان شناسی ماکس شلر:

ماکس شلر منشا دیدگاه ها و عوامل واقعی را سه تمایل اصلی انسان می داند. این سه تمایل اصلی عبارتند از: تمایل به تکثیر، تمایل به قدرت و تمایل به تغذیه. وی در متن سخنرانی که در سال 1926 پیرامون انسان در عصر جهانی تعادل ایراد نمود، می نویسد که خداوند و انسان چه در هنگام رنج و چه در هنگام غلبه بر آن، یارویاور و هم سرنوشت یکدیگرند. شاید روزی پیروز گردند (ذاکرزاده، ص20-21)

شلر از طریق مقایسه و تشبیه آدمی به اجزای یک سمفونی درباره شخص انسان بحث می کند. او می گوید که ما یکی از سمفونی های بتهون را در نظر می گیریم که ارکستی متشکل از تعدادی نوازنده با سازهای مختلف، ان را اجرا می کند و توسط استادی رهبری می شود. تمام موسیقی که ما می شنویم و از ان لذت می بریم، از پنج بخش اصلی تشکیل شده اند که  از پنج منبع سرچشمه می گیرند:

  1. ساخت آهنگ با مضمون زیبایی شناختی و هنری سمفونی ای که توسط بتهون ساخته شده است. ما این آهنگ ساز را مانند مرکز روحی شخص که در انسان موجود است در نظر می گیریم که دارای یقین ذاتی و فردی است که امری واقعی و تجربی نیست ولی وجود داردريال یعنی ایدئال و دارای ارزش است می تواند در انسانی تحقق پذیرد یا نپذیرد.
  2. رهبر ارکست که برداشت او از سمفونی بتهون و کار او توسط مضمون هنری سمفونی ای که بتهون ساخته است، برانگیخته می شود و بدون  آن، کار نوازندگان مشوش می گردد. ما او را هم شکل مرکز حیاتی بدن در انسان متصور می کنیم. این مرکز به لحاظ روانی و جسمانی بدون تفاوت است و خود در جریان روانی و فیزیولوژیک هم شکل نمایان می سازد.
  3. نوازندگانی که تعداد زیادی هستند و مطابق اهمیتی که برای نمایان ساختن اثر هنری، یعنی سمفونی بتهون دارند منظم شده اند، مانند ویلن زن، پیش نواز، همراه کننده. ما آن ها را در بنای انسان، همسان مراکز جزئی روان-جسمانی قرار می دهیم که امور تشکیل دهنده و غریزی در حیاتی از آن ها سرچشمه می گیرند.
  4. سازه های موسیقی مانند ویلن، طبل، شیپور و غیره. آن ها برای ایجاد تاثیر، صدای معینی را بوجود می آورند. ما آن ها را هم شکل قوانینی که متعلق به شکل دادن جسمانی و روانی، که نقش عنصری دارد، در نظر می گیریم. هرچه فعالیت روانی نسبتا عنصری تر باشد، برای مثال هدفمند، فعالیت پیوند تصورات و هوشمندی صفتی، به صورت ناب تری نمایان می گردد.
  5. بالاخره عمل بی واسطه شنیدن ما از طریق حس شنوایی که عبارتند از : نوسان هوا و ویژگی طرز تاثیر آن ها بر حس شنوایی و طرز صداها و پیوند ها مطابق قوانین دقیق. ما آن ها را مشابه و هم شکل تابعیت صوری ای در نظر می گیریم که در حیطه ی فیزیولوژی، در تمام جریاناتی  مشاهده می شود که از اصل هدایت کننده یا اصل هادی تبعیت می کنند و در تمام پیوند های روانی که به صورت ناب می باشند و در پیوند تصورات شکل یافته اند.

ماکس شلردر آخرین اثری که نگاشت، سعی در ترسیم فلسفه انسان شناسی جهان شناسانه ای نمود که جایگاه ویژه انسان را در جهان معین می سازد. او طبیعت و روح را از هم جدا نمی سازد بلکه معتقد است که وجود هر موجود زنده ای دارای اقشار و یا لایه های متفاوت است که بر روی هم قرار دارند. این تضاد بین نظریه علوم طبیعی را درباره انسان یعنی این نظریه که انسان حیوانی است با سازمان و ساختمان و وظایف زیست شناختی بدن، با مفهوم ذات او که بیان می کند انسان درش حیوانات نیست، منتفی می سازد. حیطه زندگی در فلسفه ماکس شلر با حیطه روان یکی است، زیرا روان مبنای زندگی است.

هر موجود زنده ای دارای خصلت " برای خود بودن" است و یا صاحب هستی درونی خویش است. خصلت دیگر آن این است که هر موجود زنده ای که سهمی در ذات موجود زنده بالاتر دارد، در عین حال اصول پایین تر را در خویش حمل می کند. مطابق گفتار بالا انسان از اقشار یا لایه های طبیعی، احساسی و فکری تشکیل شده است.

اولین صورت ذاتی، غریزه حسی ناآگاهانه نباتات است که وحدتی است از غریزه و احساس. در این وحدت، غریزه تفوتی با احساس ندارد، زیرا احساس فاقد تاثیرات حسی و تصورات است. در گیاه، تنها دو حالت وجود دارد که یکی از آن دو را ماکس شلر به سوی آن و دیگری را از از آن به دور می نامد. اولین حالت میل و گرایش است هرچند این میل  گرایش به سمت شیئ مشخصی جهت ندارد. دومین حالت، رنجی است که از آن می گریزد و این رنج، هم رنجی از شیئ مشخصی نیست. غریزه حسی تنها اصل در نباتات است ولی غریزه، نیروی احساسی است که اساس تمام فعالیت های مراحل بالاتر را تا راس فعالیت ها، یعنی فعالیت های فکری تشکیل می دهد. غریزه نیروی احساس و خلاق است که سبب تحریک موجودات زنده می شود.

دومین صورت ذاتی که از تمایل احساسی فراتر می رود، غریزه ای است که به نوع حیوان تعلق دارد و قانونمند است و باعث حفظ موجود زنده  در وضعیت های مختلف می شود. عمل چنین غریزه ای دارای معناست. یعنی برای موجود زنده هدفمند است و به طور منظم و متناوب صورت می گیرد و خود را با وضعیت های خاص نوعی موجودزنده  وفق می دهد و فطری است و به ارث گذاشته می شود. از این رو نمی توان توسط کوشش و آزمایش در آن نفوذ کرد؛ اما در برابر وضعیت های جدیدی که از نوع دیگری هستند کاملا ناتوان می باشد.

با خروج تدریجی تاثیرات و تصورات و تمایلات منفرد، از مجموع رفتارهایی که با معنای دقیقی دارند و مطابق غریزه هدفمند انجام می گیرند، موجود زنده از قید نوع خود آزاد می گردد و غریزه هدفمند او به تدریج تخریب می شود و همراه آن هوش عملی و حافظه ای که تصورات را باهم پیوند می دهد، جایگزین می گردد. هوش عملی، غریزه هدفمند و ثابت را به اشکال متحرک و فردی مبدل می سازد و حافظه عمل اتومات یا خودکار غریزه هدفمن  را به صورت مکانیکی در می آورد و در حیطه امکاناتی که وابسته به خودش نیستند جای می دهد.

حافظه تداعی به آهستگی و به طور پیوسته به رفتار حیوان  مشکل بر مبنا می بخشد. موقعیت این کار بستگی به تعداد کوشش هایی دارد که حیوان برای شکل دادن رفتار خود انجام می دهد و شرایط آن، این است که کوشش های موفقیت آمیز حیوان به مرکز زندگی او، مثلا مغز او، اطلاع داده شود. در گیاهان چنین مرکزی وجود ندارد. مرکز زندگی در وجود موجود زنده و عمل اطلاع رسانی با آن باعث می شود که انطباق موجود زنده با وضعیت های زندگی به صورت انفرادی صورت گیرد نه به طور نوعی.

موجود زنده به طور مکرر در وضعیت هایی که خود را به طور نوعی با آن وفق می دهد گرفتار می گردد، ولی وضعیت های انفرادی که گاه برای موجود زنده پیش می آیند و موجود زنده به طور انفرادی، نه به طور نوعی، خود را با ان وفق می دهد.

هوش عملی به عنوان شکل چهارم ذات زندگی، بیانگر رفتار ناگهانی و با معنایی است که به مقدار کوشش های آزمایشی که موجود زنده برای کسب موفقیت انجام می دهد بستگی ندارد. این رفتار در برابر وضعیت های کاملا جدیدی انجام می گیرد که نه ویژه حیوان منفرد است. چنین وضعیت و رفتار هایی نه برای حیوان     برای انسان رخ می دهند. 

سوالی که در باره انسان پیش می آید این است که : آیا انسان فقط یک حیوان تکامل یافته است یا در انسان اصلی وجود دارد که کاملا متفاوت از صدری است که نزد حیوانات وجود دارد و این اصل از آن صور قابل استنتاج نیست؟

اگر انسان فقط یک حیوان ابزار ساز بود هیچ دلیلی برای فرض چنین دلیلی وجود نداشت. مطابق این نظر بین یک شخص مخترع و یک میمون انسان گون فقط اختلاف درجه وجود دارد نه اختلاف ذاتی.

ماکس شلر تا جایی پیش می رود که برای انسان ابزارساز، سخن نیچه را می پذیرد که چنین انسانی یک حیوان بیمار است، زیرا نمی تواند خود را با محیط زیست خویش وفق دهد و به ناچار دست به ساختن ابزار می کند.

شلر روح آزاد انسان را که روحی اندیشه و احساس مند است، علت جایگاه ویژه او در این جهان می داند. شلر در نظریه ای که درباره شخص ارائه داد، خصلت شخص را بدون رعایت اختلاف روح و جسم، روحی می دانست. اما او دراین جا سعی می کند که مرزی را بین روح و زندگانی جسمانی تعیین کند. به عقیده او حتی با هوش ترین حیوان در ساختار محیط ویژه زیست خود گرفتار است. او برای رهایی از آن، فقط دارای تمایلاتی است که از مرکز مقاومت در برابر طلب و انزجار او نشات می گیرد. اما روح خود را در فشار تمایلات حیوانی رها می کند و دیواره تنگ محیط را متلاشی ساخته و به جای مقید بودن به محیط زیست، آزادی بدست می آورد؛ یعنی انسان موجودی بسته نیست بلکه به روی جهان باز است. از این رو هستی و چیستی اموری که وابستگی به تمایلات، و غریزه شخصی که آن را ملاحظه می کند ندارد، برای او قابل شناخت می باشند. به این طریق انسان به عنوان یک موجود زنده به قلمرو ذات های ایده آل راه می یابد؛ ذات هایی که پنجره ای برای مشاهده اثر مطلق هستند.

انسان امری را که ضروری است از امری را که فقط تصادفی است تمییز وی دهد. نزد انسان در کنار آگاهی به اشیاء، آگاهی به خود نیز و    دارد؛ یعنی انسان قدرت بازگشت آگاهانه خود را دارد اما خود هستی روحی، یعنی شخص موضوع آگاهی قرار نمی گیرد. هستی روحی فعالیت محض است. ماکس شلر در این مرحله از فعالیت فلسفی اش نقطه عطفی در فلسفه خود بوجود آورد. او به مرور طی بررسی هایی که در زمینه روان شناسی و جامعه شناسی می نمود، متقاعد شد که روح به تنهایی فاقد قدرت است و ناتوان می باشد و فقط می تواند باعث محدود شدن نیروهای کور یعنی بدون اندیشه، ولی مثبت حیاتی شود. روح می تواند برای این نیرو ها مانع ایجاد کند و یا مانعی را رفع کند. به این ترتیب که نیروهای حیاتی را تنظیم می کند.

طبقات پایین تر ساختمان جهان، قوی تر از طبقات بالاتر هستند. به بیانی دیگر، هر طبقه زیرین قوی تر از طیقه برین است، اما طبقه ای که روی طبقه دیگر قرار دارد به طبقه زیرین خود معنا می بخشد. روح مطلق به طور مطلق ضعیف است. از این رو نیروهای جهانی از سمت پایین به بالا جریان دارند، نه از بالا به پایین. در وجود انسان نیز چون نیروهای طبقات زیرین وجود دارند و قوی می باشند، باید تمایلات انسان مهار گردند و ه کنار رانده شوند تا او بتواند به مشاهده ذات ها نائل گردد. بنابراین برای نائل شدن به مشاهده ذات ها تئوری به کار نمی آید. بلکه ریاضت یعنی سعی و عمل انسان در مهار کردن تمایلات غریزی مفید است. انسان تنها به عنوان یک انسان ریاضت کش می تواند جایگاه ویژه خود را در جهان بیابد.

ماکس شلر به این نتیجه رسید که پیوند عالم ذات ها و عالم امور واقعی نمی تواند به طور ضروری در وجود انسان ایجاد شود، بلکه در روندی بوجود می آید که بین روح و گرایش زندگی در جهان جریان دارد. روح که همان روح جهانی است طی آن تبحر می یابد و گرایش زندگی می شود. نه در وجود انسان بلکه در وجود خداوند است که وحدت گرایش زندگی وجود دارد. انسان جزء وجود خداست.

نظریه شلر در مورد حیات ابدی، موضعی متا فیزیکی است و از این رو مستعد برخوردار بودن از اعتماد علمی نیست. اما طرح او برای گسترش قلمرو عوامل هستی شناختی که ممکن است به عنوان منبع نظام های خاص ایده ها در نظر گرفته شود، قابل آزمون است و برای تحقیق، از پتانسیل بالایی برخوردار است. در مطالعات او درباره روابط میان جهان سلسله مراتبی قرون وسطایی، جهان به عنوان یک هستی که خدا در راس آن قرار دارد؛ نیز رابطه میان محتوای نظریه افلاطون درباره ایده ها و سازمان کلی آکادمی افلاطون، و رابطه میان برآمدن مدل های مکانیکی تفکر و برآمدن جامعه بورژوازی که نوعی جامعه گزلشافتی شناختی است می توان اشاره کرد(کوزرودیگران,).

 

 

 

 

 

 

 

معرفت:اقتباس ازکتاب فلسفه نوشته دکترعلی شریعتمداری-فصل چهارم(412-360)

یکی ازمسایل اساسی فلسفه معرفت شناسی(epistemology)است.شناخت معرفت وچگونگی پیدایش آن،انواع ومنابع آن،رابطه معرفت باحقیقت وآشنایی بابرخی ازمکاتب فلسفی دراین حوزه دراین مقال گنجانده می شود.

منظورازمعرفت(knowledge)چیزی است که دراثربرخوردفردبامحیط درذهن او ایجادمی شود. معرفت حالتی است که دراثربرخوردباامری به مادست می دهد.پیدایش این حالت باوسعت وعمق آنچه مادربرخوردبه این امردرذهن داریم وابسته است وهمین شرط درغیرقابل تردیدتلقی کردن احساس خودنسبت به امرموردنظرتاثیردارد.

درمعرفت ممکن است دوجنبه راازیکدیگرتفکیک کنیم:1-آنچه کسب شده است(اطلاعات-مهارت ها-عادات-افکاروعقایدجدیدی که فردبدست می آورد).2-جریان پیوسته(فرددرهمه مراحل زندگی خویش بدون انقطاع درحال کسب معرفت است).این دوجنبه درعمل قابل تفکیک نیستندوهم زمان رخ می دهند.

معرفت درزمینه های مختلف ازدوراه تشکیل می شود:اول ازطریق واکنش شرطی ودوم ازطریق بررسی انتقادی.

انواع معرفت:

-معرفت مستقیم

-معرفت باواسطه

-معرفت حسی

-معرفت شهودی

-معرفت جزئی

-معرفت کلی

منابع معرفت:

-منابع نخستین(حس،عقل وشهود)

-منابع دومین(آداب ورسوم،سنت ها ومراجع)

-معرفت عمومی

خصوصیات معرفت:

-معرفت به موقعیت بستگی دارد.

-معرفت امری نسبی است.

-معرفت امری غیرمستقیم است.

-معرفت امری احتمالی است.

-معرفت امری است که درنتیجه فعالیت فردوتاثیروتاثراوبامحیطپیدامی شود.

-معرفت مصنوع ذهن آدمی وفعالیت اومی باشد.

نظریه اقتصادی ومعرفت شناسی

سوال مهم واساسی تمامی فلسفه،پرسش ازرابطه تفکر وهستی است(فردریک انگلس)

نظریه اقتصادی پدیده ای تاریخی است،یعنی محصول عقل انسان است؛ومجموعه ای ازاندیشه هااست که برای درک ماهیت زندگی اقتصادی طرح ریزی شده است.

تعاریف کلاسیک ازعلم اقتصاد"تخصیص منابع کمیاب برای ی نیازهای(خواسته های)نامحدودونظایرآن"به جهان عینی خارج ازذهن معطوف می شودودرنتیجه توجه راازتنهاحقیقت واقعی وعینی منحرف می کند.علم اقتصادمحصول،مغزانسان است.حتی اخیرأبسیاری ازدانشمندان علوم طبیعی نیزپی برده اندکه علم مخلوق وساخته بشراست.زمان آن فرارسیده است که اقتصادبه عنوان تفکری نظام یافته نگریسته شودنه به عنوان روابط بین واقعیات عینی.بنابراین نظریه اقتصادی محصولی فکری است که ازتلاش بشربرای کشف حقیقت ریشه می گیرد.حقیقت زاده رابطهبین تفکروهستی،رابطه ذهن وعین است. ازاین روی برای شناخت این رابطه بایدتصوریک عصرخاص ازماهیت این ارتباط  رابشناسیم.نظرآن عصررادرباره حقیقت وقواعدتسهیل کننده جستجوی حقیقت رابدانیم.همچنین بایددانست که محققان واندیشمندان مختلف،وجوه گوناگون زندگی اجتماعی انسان،نظریه های خودرابرچه اساسی بنانهاده اند.تعریف رابطه بین تفکروماده وبنابراین ماهیت حقیقت،موضوع شاخه ای ازفلسفه به نام معرفت شناسی(Epistemology)است.

قرن هفدهم که شاهدانهدام یقین های اسکولاستیک بود،مثال اعلای معرفت شناسی است."دکارت"ودیگرانی که درباب معرفت شناسی مطلب می نوشتندوازفروریختن آن همه حقایق سنتی وروش های نگریستن به امورتکان خورده بودند،مصمم شدندکه دیگرهرگزفریب نخورند.بنابراین،قواعدی بسیارروشن ودقیق برای عقل وضع کردند،تاعقل درتکاپوی خویش ازآنها پیروی کند.ارتباط بین این قواعدوتفکراقتصادی کلاسیک ازدومطلب روشن می شود:نخست اینکه علم اقتصاددرست هنگامی که معرفت شناسی دکارتی تقریبأبااقبال عمومی مواجه شد،پدیدآمد،ودوم اینکه بسیاری ازاقتصاددانان اولیه درموردنظریه معرفت مطالب زیادی نوشته اندوثابت کرده اندکه پیرودکارت هستند.

ویژگی اساسی نظریه معرفت دکارتی وجه تمایز مشخصی است که بین جهان عقلی وجهان حسی قائل است،یعنی جهان "درون ذهن"و"جهان برون ذهن".وی تاآنجاپیش رفت که تفکرفرایندی(تفکروجودی که به وسیله نفسانیات وتعصب ها وحتی خطاها وامورکذب تحریک وبه جلورانده می شود)راازتفکری که یک وجودتخیلی می کندجداساخت،وجودی که اوآن را"ضمیرآگاه"یا"من"نامیدوخصوصیات  آن راباصراحت لهجه زبانزد ومشهورساخت.

حقیقت دردسترس آن ذهنی بودکه هدایت "من"متفکرراقبول می کرد.واقعیت اجتماعی نیزدرچارچوب مقولات "من"متفکرمدنظرقرارگرفتوبه همین صورت نیزطرح ریزی شد.

برخی اززیژگی های بارزعلم اقتصادمانند,ماهیت همانگویانه وغیرتکاملی آن،منفک بودن آن ازدنیای تجربه وحتی دنیای تجربه رابه سرزنش کشیدن،عدم توانایی آن درتطبیق با تغییراتی که درواقعیت های اقتصادی پیش می آید،ترکیب بدبینی وخوش بینی درآن،ترکیب جبرگرایی وآزادی،ترکیب ماتریالیسم وایدآلیسم؛تمامأازاینکه"من"رابدون قیدوشرط به عنوان راهنما وقطب نمای خوددرسرزمین واقعیت اقتصادی،که قبلأ حدودوثغوری مشخص نداشته،قبول کرده است سرچشمه می گیرد.

واکنش علیه آیین دکارتی درکمترازیک قرن پس ازپذیرش آن آغازگردید.ازمعروفترین چهره های فلسفی این دوره می توان به بنتام وکانت اشاره کرد."کانت"نوشت:"اصل اساسی که برتمام ایدآلیسم من حاکم است،این است که شناخت اموربه وسیله درک محض(خردناب)-روش دکارت)چیزی جزتوهم نیست وحقیقت فقط درتجربه وجوددارد".ولی به این وجه ازنوشته های آنهااعتنایی نشد،تااینکه درقرن نوزدهم دوباره مطرح شدوتعدادی ازفلاسفه مانند"نیچه"،"شوپنهاور"،"کگارد" ،"برگسون"وپراگماتیست ها هریک باشدت وضعف متفاوت ،انتقادی منفی ازعقل گرایی توأم بااحساس درک وقدردانی ازروش های آن به عمل آوردند.اواسط قرن نوزدهمانتقادازشیوه های دکارتب تصورودرک واقعیت به اوج خودرسیدواساسأآنهایی که به علم اقتصادحمله می کردند(مارکس،مکتب تاریخی آلمان،ووبلن)بیانگرتعریفی جدیدازحقیقت وروشی نوین برای درک رابطه بین تفکروهستی بودند.نظریه اقتصادی علاوه براینکه خودرابااین دیدگاه جدیدتطبیق نداد،نه تنها کیفیت اساسی خودراازتفکرکلاسیک داشت حفظ کرد،بلکه حتی افراطی ترنیزشد:"سوال"ریکاردودرمورد"ماشین"به بوته فراموشی سپرده شد،علایق نیمه تاریخی ودیدگاه انسانی "میل"تضعیف شد،نمودارهادرکتاب های علمی فراوان شد،تجزی وتحلیل بطورکلی وباشدتی بیشتردکارتی شد،ولی برعکس،هم برای درک جهان وهم برای حل مشکلات آن ،به وضوح نارساترشد.

چرانظریه اقتصادی نتوانست خودراباروش تاریخی وغیرعقل گرای جدیدتطبیق دهد؟پاسخ "وایهینگر"به این سوال تحت عنوان"گرایش وسایل به استیلا براهداف"است.گرایشی که دامنه آن رامی توان هم دروجوه عملی وهم دروجوه عقلی زندگی اجتماعی مشاهده کرد.تفکرعقل گرا به شدت مستعداست که قربانی این گرایش شود،گرایشی که سرانجام باعث جدایی کامل تدابیرعقلانی(وسایل)ازنتایج،مقاصد،یااهدافی می گرددکه خدمت به آنهامنشأوجودی این تدابیربود.کشف"رابینز"مبنی براینکه وظیفه علم اقتصادپرداختن به نتایج نیست(یانبایدباشد)تاییدرسمی این گرایش است.

بنابراین چون علم اقتصاد،هدف فرضی خودراافرادواقعی که مشغول به اموری معین هستندقرارمی دهد،به نظرمی رسدکه برای درک روابط درونی اقتصاد،روش منطقی کافی نیست.ودرحقیقت مورخان اقتصادی برای پیشبرد افکارخود برریاضیات یاقیاس منطقی تکیه نمی کنند.بااین همه باچندقلم سحرآمیزمی توان روابط انسان باانسان رابه داخل قالب های منطقی درآورد."من"دکارتی بطوردقیق مایل به انجام دادن همین کاربود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


روانشناسی روش علمی شناخت ماهیت آدمی

ازمیان عجایب فراوانی که آدمی درجهان هستی موردبررسی قرارداده است،ظاهرأجالب ترین آن هاخودآدمی است.دلایل کافی بسیاری وجودداردکه باعث می شوندآدمی بطورمدام اصراربربررسی طبیعت خوددارد.علاقه بعضی ازافرادبه طبیعت آدمی ناشی ازکنجکاوی است.هدف آنان دانستن برای دانستن است.گروهی دیگردرکسب شناخت درباره آدمی بیشترهدف کاربردی دارندومعتقدندکه اگر اطلاعات مادرباره علل مشکلات اجتماعی به قدرکافی بیشترباشد،حل آن مشکل امکان پذیرخواهدبود.به عقیده این گروه اگردانش واطلاعات مادرباره آدمی بیشترباشدمی توان برمشکلات ساخته دست بشرغلبه کردونهادهای ساخت بشرراتغییرداد.آنان می خواهند کشمکش های محیط کار،برخوردهای قومی،تنش های بین المللی و.راازمیان بردارندویابه حداقل برسانند.

نوع دیگری ازعلاقه عملی وجودداردکه انگیزه ای برای مطالعه آدمی است؛مثلأمیل به"حسن سلوک بامردم".آنان دریافته اندکه اگربخواهندهماهنگ بادیگران کاروزندگی کنند،بایدبدانندکه چرامردم به شیوه ای خاص فکر،احساس وعمل می کنند.به همان نسبت که علاقه اجتماعی درکاراست ،علاقه حرفه ای نیرمطرح است.کارفرمایان می خواهندبداننداحتمال موفقیت چه نوع شخصیت هایی درمشاغل خاصی بیشتراست.شایدبتوان گفت نیرومندترین رغبت عملی به بررسی طبیعت آدمی ازکنجکاوی شدیدمادرباره خودمان سرچشمه می گیرد.

منابع دانسته های آدمی درباره طبیعت خود

بطورکلی4منبع مهم دراین رابطه وجوددارد:

-شناخت تجربی(عقل سلیم)که شامل تمامی شناخت هایی است که انسان ازطریق زندگی دراجتماع بطورمستقیم وغیرمستقیم به دست می آورد.ضرب المثل ها،اسطوره هاوتعمیم های تجربی،ادبیات وهنرشفاهی ازآنجمله اند.(شناخت عمومی هم گفته می شود)

-مراجعه به  مراجع وصاحبنظران

-وهم وخیال وشهود

-روش علمی که شامل روش های آزمایشی-مشاهده ای-اسنادی-بالینی که بااستفاده ازپرسشنامه ومصاحبه به شکل میدانی یاکتابخانه ای انجام می شود.

مکاتب مهم روانشناسی

نام  مکتب

عناوین   اصلی

روش   ها

رهبران

تاریخ   تقریبی پیدایش

ساخت   گرا

احساس   ها

درون   نگری-آزمایش

وونت   -تیچنر

79

کارکردگرا

رفتار(یادگیری)

درون   نگری-مشاهده

آنجل-دیویی

1900

روانکاوی

اختلالات   روانی

فرایندناهشیار

بالینی-مشاهده

فروید-آدلر

1900

گشتالت

ادراک-حافظه

درون   نگری-مشاهده-آزمایش

ورتایمر-کهلر-کافکا-لوین

1912

رفتارگرا

محرک-پاسخ/   رفتارحیوان

مشاهده-آزمایش

پاولف-واتسن-داشیل

اسکینر

1913

منبع:اسپرلینگ(1982)ص32.

 

نگرش

یکی ازمهمترین موضوعات موردمطالعه روانشناسی اجتماعی نگرش ها است.نگرش عبارت است ازنظم معینی دراحساسات ،افکاروآمادگی فردبرای تاثیرگذاشتن دربرخی ازجنبه های محیط خود(sperling1982.340).

براساس این تعریف هرنگرش دارای سه جزءاست؛جزءاول اعتقادات ،باورها وافکاراست که آن راجزءشناختی گویند.جزءدوم احساسات است که آن راجزء عاطفی گویندوجزءسوم آمادگی برای عمل است که آن راجزءرفتاری می نامند.

عنصرشنی شامل اعتقادات وباورهای شخص درباره یک شیی یااندیشه است.عنصراحساسی یاعاطفی آن است که معمولانوعی احساس عاطفی باباورهای ما پیونددارد.وتمایل به عمل به آمادگی برای پاسخگویی به شیوه ای خاص اطلاق می شود.مثال

ویژگی های نگرش ها

نگرش دارای سه ویژگی است.نخست این که هرنگرشی شامل یک شخص،رویدادیاموقعیت است.دوم آنکه نگرش هامعمولا ارزشیابانه اند.وسوم آنکه نگرش هامعمولا دارای ثبات ودوام قابل توجهی هستند.مثال:"من باهرکاری که فلانی بکندموافقم"، این عبارت اولادرموردیک شخص (فلانی)است.ثانیاجنبه ارزشیابانه دارد(بااوموافقم)وثالثاازاین عبارت چنین برمی آیدکه عقیده مادرباره اددارای ثبات نسبی است.

ازمیان عناصرتشکیل دهنده نگرش ها،عنصرعاطفی وازمیان ویژگی ها،ویژگی ارزشیابی کردن مهمترین مولفه های نگرش هاراتشکیل می دهند(کریمی،39، 221).

تفاوت مفهوم نگرش بابرخی مفاهیم مرتبط باآن

فرق بین نگرش ها وواقعیت ها

نگزش دارای جنبه ارزشیابی است درحالی  که این بعددرواقعیت هاوجودندارد.مثال

نگرش هاپس ازایجاددارای ثبات وپایداری هستندودرمقابل تغییرمقاوم هستند.

فرق بین نگرش وارزش

ارزش هاهدف هایی گسترده تر وانتزاعی ترهستندوفاقدشیی یاموضوع مشخص یانقطه ارجاع اند

فرق بین نگرش ها وعقاید

عقایدترکیبی هستندازنگرش ها،باورهاونیت های رفتاری.

فرق بین نگرش ها وعلایق

نگرش هااحساس فردنسبت به اشخاص،اشیا،گروهه ونهادهاست،درحالی که علاقه احساس فردنسبت به فعالیت هاست.

ابعادنگرش ها

هریک ازعناصرنگرش خوددارای دوبعددیگرهستند:یکی نیرومندی وشدت ودیگری درجه پیچیدگی می باشد.

نگرش هاازکجامی آیند؟(تکوین نگرش ها)

انسان بانگرش هایش زاده نمی شودبلکه بسیاری ازآنهارادرطول زندگی بدست می آورد.درسنین کودکی تعدادی ازنگرش های مختلف راازطریق رابطه باوالدین وسایراعضای نزدیک خانواده کسب می کند.اگرکودک شوع به پروردن ونشان دادن نگرش هایی کندکه موردتوجه والدین اند،احتمال داردکه والدین باپذیرش وتمجید،کودک رادرابرازآن نگرش هاتقویت کنند.یادگیری نگرش به همین ترتیب انجام می گیرد.هرچه کودک بزرگترمی شودومخصوصأوقتی که مدرسه راشروع می کند،سایرگروههای اجتماعی برنگرش های موردقبول اوتاثیرمی گذارند.ماغالبأهمرنگ جماعت می شویم زیراعلاقمندیم به وسیله گروه خاصی پذیرفته شویم ونگرش هایی راکه موردقبول اعضای آن گروه است اختیارمی کنیم تااحساس کنیم که موردقبول واقع شده ایم.وبالاخره نگرش هاغالبأدرنتیجه تجربه کردندمستقیم شیءیاموضوع ایجادمی گردند.مثلأاگرشخصی ماشینی بخردبعدمتوجه بشودکه درسرعت بالا اشکالات فراوانی درآن ظاهرمی شودممکن است به زودی نسبت به تمام اتومبیل های ساخت آن شرکت   موردنظرن،گرش منفی پیداکند.

درروانشناسی اجتماعی هرجندتاکیداصلی برفرایندتغییردادن نگرش هاپس ازشکل گیری آنها بوده است،باوجوداینوم مطالعه چگونگی شکل گیری آنها نیزامری انکارناپذیراست.دراینجاعواملی راکه درشکل گیری نگرش هاموثرندرابه اختصارموردبررسی قرارمی دهیم.عنصرشناختی نگرش ها به همان طریقی کسب می شودکه ارزش هت،یاباورها رامی آموزیم ودراین اکتساب فرایندهای بنیادی تداعی،تقویت وتقلیدنقش اساسی رابازی می کنند.شکل گیری نگرش مقدمتأبه صورت یک فرایندیادگیری آغازمی شود.شخص درمعرض اطلاعات وتجربیات مربوط به یک شیئیاموضوع خاص قرارمی گیردودراثرفرایندهای تقویت وتقلیدنگرشی نسبت به آن شیئ یاموضوعپیدامی کند.اماوقتی که نگرش شکل گرفت ،اصل هماهنگی شناختی اهمیتی دوچندان پیدامی کند.

نگرش هاچه کارکردهایی دارند؟

همه انسان ها دارای نگرش هایی نسبت به جهان هستی وپدیده های ییرامون شان هستند.

چگونه می توان نگرش ها رااندازه گیری کرد؟

آیا می توان نگرش ها راتغییرداد؟

نگرش هاورفتار

تعصب نوعی خاص ازنگرش

فشارگروهی(موضوع همرنگی باجماعت)

مأمورم ومعذور(موضوع ذوب شدن درقوانین ومقررات)

پنج اصطلاح کلیدی "دراماتیسم"(دستورزبان انگیزه ها).به نقل ازجامعه شناسی مدرن،ورسلی.ص55

دریک بیان شسته رفته راجع به انگیزه ها ،ماباپنج اصطلاح(واژه)کلیدی مواجه هستیم که عبارتنداز"عمل(کنش)،عرصه(میدان) ،عامل، وسیله ، مقصود.

وقتی می گوئیم اشخاص دارندچه کاری انجام می دهندیاجراآن کارراانجام می دهندپای چه مفاهیمی دراین گفته هادرمیان است؟

دربحث ازانگیزه ها،ماباید کلمه ای داشته باشیم که اسم عمل رامشخص کند ونیزکلمه دیگری لازم داریدبرای تعیین اسم عرصه(زمینه عمل،اوضاعی که عمل درآن روی داده است).همچنین بایدمشخص کنیم که کدام شخص یاکدام نوع ازاشخاص(عامل)آن عمل راانجام داده اند،چه وسایلی یاابزارهایی بکاربرده ومقصودازآن عمل چه بوده است.اشخاص ممکن است برسرمقاصدی که درپس یک عمل مفروض وجوددارد،یادرموردخصوصیات مشخص انجام دهنده عمل،یادرمورداینکه چطورودرچه نوع وضعیاتی آن عمل راانجام داده است،شدیدأاختلاف نظرداشته باشند،حتی ممکن است کلمات متفاوتی برای نامیدن عمل بکارببرند.ولی حاصل این جون وچراها هرچه باشد،یک نکته مسلم است وآن اینکه هربیان کاملی درباره انگیزه هاخواه ناخواه نوعی پاسخگویی به پنح پرسش زیررادربردارد:چه کاری انجام شده(عمل)،کی وکجاانجام شده(عرصه)،جه کسی انجامش داده(عامل)،چه طورانجامش داده(وسیله)وچراانجامش داده(مقصود).

بااینکه انسان هادرطول قرن های متمادی درایت وقابلیت های مبتکرانه ای درکندوکاوامورمربوط به انگیزه مندی نوع بشرنشان داده اند،هر کس می تواندموضوع موردبحث خودرابااین پنج گانه اصطلاحات کلیدی که تقریبأدریک نگاه قابل فهم هستند،ساده کند.هرگز ضرورتی برای ترک این مفاهیم پیش نمی آید،چه می توان ثابت کردکه هربیانی درزمینه اسنادانگیزه هامی تواندازاین مفاهیم سرچشمه گیرد ودرهمین جاهم خاتمه یابد.

 


 

سوال مهم واساسی تمامی فلسفه،پرسش ازرابطه تفکر وهستی است(فردریک انگلس)

نظریه اقتصادی پدیده ای تاریخی است،یعنی محصول عقل انسان است؛ومجموعه ای ازاندیشه هااست که برای درک ماهیت زندگی اقتصادی طرح ریزی شده است.

تعاریف کلاسیک ازعلم اقتصاد"تخصیص منابع کمیاب برای ی نیازهای(خواسته های)نامحدود ونظایرآن"به جهان عینی خارج ازذهن معطوف می شودودرنتیجه توجه راازتنهاحقیقت واقعی وعینی منحرف می کند.علم اقتصادمحصول،مغزانسان است.حتی اخیرأبسیاری ازدانشمندان علوم طبیعی نیزپی برده اندکه علم مخلوق وساخته بشراست.زمان آن فرارسیده است که اقتصادبه عنوان تفکری نظام یافته نگریسته شودنه به عنوان روابط بین واقعیات عینی.بنابراین نظریه اقتصادی محصولی فکری است که ازتلاش بشربرای کشف حقیقت ریشه می گیرد.حقیقت زاده رابطهبین تفکروهستی،رابطه ذهن وعین است. ازاین روی برای شناخت این رابطه بایدتصوریک عصرخاص ازماهیت این ارتباط  رابشناسیم.نظرآن عصررادرباره حقیقت وقواعدتسهیل کننده جستجوی حقیقت رابدانیم.همچنین بایددانست که محققان واندیشمندان مختلف،وجوه گوناگون زندگی اجتماعی انسان،نظریه های خودرابرچه اساسی بنانهاده اند.تعریف رابطه بین تفکروماده وبنابراین ماهیت حقیقت،موضوع شاخه ای ازفلسفه به نام معرفت شناسی(Epistemology)است.

قرن هفدهم که شاهدانهدام یقین های اسکولاستیک بود،مثال اعلای معرفت شناسی است."دکارت"ودیگرانی که درباب معرفت شناسی مطلب می نوشتندوازفروریختن آن همه حقایق سنتی وروش های نگریستن به امورتکان خورده بودند،مصمم شدندکه دیگرهرگزفریب نخورند.بنابراین،قواعدی بسیارروشن ودقیق برای عقل وضع کردند،تاعقل درتکاپوی خویش ازآنها پیروی کند.ارتباط بین این قواعدوتفکراقتصادی کلاسیک ازدومطلب روشن می شود:نخست اینکه علم اقتصاددرست هنگامی که معرفت شناسی دکارتی تقریبأبااقبال عمومی مواجه شد،پدیدآمد،ودوم اینکه بسیاری ازاقتصاددانان اولیه درموردنظریه معرفت مطالب زیادی نوشته اندوثابت کرده اندکه پیرودکارت هستند.

ویژگی اساسی نظریه معرفت دکارتی وجه تمایز مشخصی است که بین جهان عقلی وجهان حسی قائل است،یعنی جهان "درون ذهن"و"جهان برون ذهن".وی تاآنجاپیش رفت که تفکرفرایندی(تفکروجودی که به وسیله نفسانیات وتعصب ها وحتی خطاها وامورکذب تحریک وبه جلورانده می شود)راازتفکری که یک وجودتخیلی می کندجداساخت،وجودی که اوآن را"ضمیرآگاه"یا"من"نامیدوخصوصیات  آن راباصراحت لهجه زبانزد ومشهورساخت.

حقیقت دردسترس آن ذهنی بودکه هدایت "من"متفکرراقبول می کرد.واقعیت اجتماعی نیزدرچارچوب مقولات "من"متفکرمدنظرقرارگرفتوبه همین صورت نیزطرح ریزی شد.

برخی اززیژگی های بارزعلم اقتصادمانند,ماهیت همانگویانه وغیرتکاملی آن،منفک بودن آن ازدنیای تجربه وحتی دنیای تجربه رابه سرزنش کشیدن،عدم توانایی آن درتطبیق با تغییراتی که درواقعیت های اقتصادی پیش می آید،ترکیب بدبینی وخوش بینی درآن،ترکیب جبرگرایی وآزادی،ترکیب ماتریالیسم وایدآلیسم؛تمامأازاینکه"من"رابدون قیدوشرط به عنوان راهنما وقطب نمای خوددرسرزمین واقعیت اقتصادی،که قبلأ حدودوثغوری مشخص نداشته،قبول کرده است سرچشمه می گیرد.

واکنش علیه آیین دکارتی درکمترازیک قرن پس ازپذیرش آن آغازگردید.ازمعروفترین چهره های فلسفی این دوره می توان به بنتام وکانت اشاره کرد."کانت"نوشت:"اصل اساسی که برتمام ایدآلیسم من حاکم است،این است که شناخت اموربه وسیله درک محض(خردناب)-روش دکارت)چیزی جزتوهم نیست وحقیقت فقط درتجربه وجوددارد".ولی به این وجه ازنوشته های آنهااعتنایی نشد،تااینکه درقرن نوزدهم دوباره مطرح شدوتعدادی ازفلاسفه مانند"نیچه"،"شوپنهاور"،"کگارد" ،"برگسون"وپراگماتیست ها هریک باشدت وضعف متفاوت ،انتقادی منفی ازعقل گرایی توأم بااحساس درک وقدردانی ازروش های آن به عمل آوردند.اواسط قرن نوزدهمانتقادازشیوه های دکارتب تصورودرک واقعیت به اوج خودرسیدواساسأآنهایی که به علم اقتصادحمله می کردند(مارکس،مکتب تاریخی آلمان،ووبلن)بیانگرتعریفی جدیدازحقیقت وروشی نوین برای درک رابطه بین تفکروهستی بودند.نظریه اقتصادی علاوه براینکه خودرابااین دیدگاه جدیدتطبیق نداد،نه تنها کیفیت اساسی خودراازتفکرکلاسیک داشت حفظ کرد،بلکه حتی افراطی ترنیزشد:"سوال"ریکاردودرمورد"ماشین"به بوته فراموشی سپرده شد،علایق نیمه تاریخی ودیدگاه انسانی "میل"تضعیف شد،نمودارهادرکتاب های علمی فراوان شد،تجزی وتحلیل بطورکلی وباشدتی بیشتردکارتی شد،ولی برعکس،هم برای درک جهان وهم برای حل مشکلات آن ،به وضوح نارساترشد.

چرانظریه اقتصادی نتوانست خودراباروش تاریخی وغیرعقل گرای جدیدتطبیق دهد؟پاسخ "وایهینگر"به این سوال تحت عنوان"گرایش وسایل به استیلا براهداف"است.گرایشی که دامنه آن رامی توان هم دروجوه عملی وهم دروجوه عقلی زندگی اجتماعی مشاهده کرد.تفکرعقل گرا به شدت مستعداست که قربانی این گرایش شود،گرایشی که سرانجام باعث جدایی کامل تدابیرعقلانی(وسایل)ازنتایج،مقاصد،یااهدافی می گرددکه خدمت به آنهامنشأوجودی این تدابیربود.کشف"رابینز"مبنی براینکه وظیفه علم اقتصادپرداختن به نتایج نیست(یانبایدباشد)تاییدرسمی این گرایش است.

بنابراین چون علم اقتصاد،هدف فرضی خودراافرادواقعی که مشغول به اموری معین هستندقرارمی دهد،به نظرمی رسدکه برای درک روابط درونی اقتصاد،روش منطقی کافی نیست.ودرحقیقت مورخان اقتصادی برای پیشبرد افکارخود برریاضیات یاقیاس منطقی تکیه نمی کنند.بااین همه باچندقلم سحرآمیزمی توان روابط انسان باانسان رابه داخل قالب های منطقی درآورد."من"دکارتی بطوردقیق مایل به انجام دادن همین کاربود.


پارادایم پیچیدگی » روشی نوین در جامعه شناسی امروز؛ گفت وگو با ادگار مورن

تاریخ انتشار : 1389/6/17

بازدید : 1665

منبع : فصلنامه بازتاب اندیشه، شماره 25 ,

ایران، 22، 24 - 27/1/81

چکیده: تخصصی شدن علوم و تفکیک ابعاد طبیعی و انسانی سبب شده است که علوم انسانی تکه تکه و مثله شوند . شناخت درست و مناسب، شناختی است که در بافت ارائه می شود . جهان، بدون اسطوره، نمی تواند برقرار بماند، ولی از این جهت مذاهب زمینی از مذاهب ملکوتی بسیار ضعیف ترند . اسطوره پیش رفت و الهه عقل، که در عصر جدید مطرح شد، اکنون شکست خورده است . من شخصا هوادار مذهبی بدون خدای وحی شده و حتی بدون خدا هستم . من عمیقا فکر می کنم که غرب درها را به روی خود بسته است .

در آغاز بحث، مراحل اصلی خطسیر فکری تان را بیان کنید .

در واقع، به محض این که موضوعی برای شناخت می یابم، تلاش می کنم آن را، از تمام زاویه هایی که مطالعه آن امکان پذیر است، بررسی کنم و سپس این دیدگاه های متفاوت را هماهنگ نمایم . این کار مرا، بیش از پیش، آگاهانه به سمت صورت بندی کارزار تمام عیاری که با آن روبه رو بودم، یعنی کارزار پیچیدگی » ، هدایت کرد . خود واژه پیچیدگی » بعدها در کار من ظاهر و اساسی شد; یعنی نه تنها کارزار پیچیدگی، بلکه این که پیچیدگی چیست و چگونه می توان آن را بررسی کرد . اکنون نیز همین راه را ادامه می دهم و فکر می کنم شناخت یا، دست کم، درک من از شناخت، نمی تواند از نوعی اخلاق جدا باشد و من از این پس خود را وقف بررسی این موضوع کرده ام .

من فکر می کنم اساسا یک فصل مشترک میان شما و کورنلیوس کاستوریادیس وجود دارد و آن، نقدی است که هر دوی شما بر علوم انسانی دارید و می گویید تخصصی شدن فزاینده، آگاهی را از بین می برد و این امر به ویژه در مورد جهان معاصر صادق است . در این روند تخصصی شدن، که - همان گونه که شما گفتید - از سه دهه پیش بدین سو شاهد آنیم، به طور فزاینده، افرادی را می بینیم که به حوزه علوم به اصطلاح دقیق » تعلق داشته اند; اما به علوم انسانی روی می آورند . چرا عکس این روند روی نمی دهد؟ این پدیده ناشی از چیست؟

در اندیشه متعارف، دو شیوه برخورد با این دو حوزه، یعنی حوزه علوم دقیق، که همان علوم طبیعی است، و حوزه علوم انسانی دیده می شود: 1 . فرو کاستن هر آنچه انسانی است تا حد آنچه زیست شناختی یا حیوانی است، که بر پایه دیدگاه ژنتیک استوار است، و یا فرو کاستن پدیده های اجتماعی تا حد مورچگان یا شامپانزه ها . 2 . شیوه دیگر، تفکیک و گسستن است; یعنی شما میان آن دو قلمرو، دیوار چین برپا می کنید و می گویید هر آنچه زیست شناختی است مورد توجه من نیست . به عقیده من، این دیدگاه کاملا نادرست است; چون ما حیوان، دار، مهره دار و غیره نیز هستیم و مغز در عین حال که اندام اندیشه است، اندامی زیست شناختی نیز هست . به اعتقاد من این مسئله به ساختار اندیشه بستگی دارد; مجبوریم یا فروبکاهیم یا تفکیک کنیم . اما برای فهمیدن، پارادایم دیگری ضروری است; پارادایمی که هم تفکیک و گسستن را امکان دهد، هم پیوند دادن را و حتی، به اعتقاد من، استام متقابل آن دو را . من بر پایه همین شیوه تفکر کار می کنم و از همین روست که کتاب های طبیعت انسانی، پارادایم گم شده و کتاب اخیرم با عنوان هویت انسانی را نوشته ام . اما باید اضافه کنم که، در علوم انسانی، با موانع یا دیوارهای بسیاری مواجه هستید . گرایش غالب به سوی اقتصاد کاملا بسته است; در حالی که اقتصاد، بازی منافع و شور و هوس های انسانی است . جامعه شناسی امروز کاملا بسته است; در حالی که باید با روان شناسی، تاریخ، اقتصاد و اسطوره شناسی رابطه داشته باشد . به علاوه، جامعه شناسی در نهایت به انحلال فرد گرایش دارد; فردی که عروسک خیمه شب بازی شده است . از سوی دیگر، روان شناسی، که آن هم بسته است، به انحلال جامعه گرایش دارد . به عقیده من، هر یک از علوم انسانی با این بخش بندی ها و انحلال ها، مثله شده اند . همچنین شکافی با تمام آنچه جهان ادبیات است وجود دارد . من فکر می کنم که حتی در رمان های بزرگ، بیش از علوم انسانی، جامعه شناسی وجود دارد . جو حاکم این است که فقط تخصص می تواند شناختی درست و مناسب به ارمغان آورد و مابقی چیزی جز ادبیاتی مبهم نیست; اما به عقیده من شناخت درست و مناسب شناختی است که در بافت ارائه می شود; حال آن که تخصص بافت را می شکند . در مورد ارائه موضوع در بافت آن می توان گفت که این کار با مطالعات میان رشته ای امکان پذیر است .

شما در کتاب هایتان از پدیده تولد، رشد و مرگ ایدئولوژی ها صحبت می کنید . می خواهم از شمادر مورد آرمان شهرها [اوتوپیاها] بپرسم: آرمان شهرها چگونه متولد می شوند، زندگی می کنند و می میرند؟

پیش از هر چیز می توانم بگویم که آرمان شهر بخشی از یک ایدئولوژی است، یا به عبارت دقیق تر، آرمان شهر می تواند ایدئولوژی به وجود آورد . البته امروز کلمه آرمان شهر» معنای دیگری یافته است: ناکجا آبادی که از طریق وسایل تاریخی بی واسطه امکان پذیر نباشد . آرمان شهرهای خوب و آرمان شهرهای بد وجود دارد . البته من خوب و بد را داخل گیومه قرار می دهم . آرمان شهر بد» کدام است؟ آرمان شهری است که مدعی جامعه ای هماهنگ است که در آن دیگر بیگانگی و رنج وجود نداشته باشد و شفافیت وجود داشته باشد و همه یکدیگر را بفهمند . پس آرمان شهر بد» با رؤیای کمال مشخص می شود که به محض آن که بخواهید آن را محقق کنید، وحشی گری و بی رحمی بی پایانی را اعمال خواهید کرد . اما آرمان شهر خوب » ، آرمان شهری است که هر چند فعلا تحقق پذیر نیست، اما، به خوبی، می بینیم که پوچ و بی معنا نیست . برای مثال، تصور این که دیگر جنگی روی سیاره زمین به راه نیفتد، آرمان شهری خوب » است .

پس آینده باز است و به علاوه هرگز نمی توان پیشاپیش یک دگرگونی یا خلاقیت آتی را پیش بینی کرد . پدیده خلاقیت همراه ست با آنچه می توان ظهور» نامید و ظهور، مفهومی است که من بسیار به آن پای بندم: مجموعه ای سازمان یافته، ویژگی ها و خصوصیت های جدیدی را ظاهر می کند که در عناصرش نبوده است، همچون مولکول ها که، در لحظه ای معین و به تعداد کافی، جمع می شوند تا سازمان زنده را، با ویژگی هایی که در مولکول ها نبوده است، بسازند . جوامع تاریخی نیز به همین ترتیب ظاهر شده اند و این بدان معناست که ما نمی توانیم پیش بینی کنیم . منظور من این نیست که جهان آینده ممکن است جهانی شگفت انگیز و عالی باشد، بلکه دست کم ممکن است برخی از نقایص و عیب های جهان کنونی مان برطرف شود . بنابراین من فکر می کنم نمی توانیم خود را در کلمه آرمان شهر حبس کنیم، چون این کلمه می تواند دو معنای متناقض داشته باشد . به عقیده من، مسئله این است که باید به قابلیت های خلاقانه ذهن انسان و، در نهایت، جامعه انسانی توجه داشت .

اساطیر و اسطوره شناسی عرصه ای است که شما بسیار به آن علاقه مندید . این بار هم پرسش من این است که اساطیر چگونه متولد می شوند، زندگی می کنند و می میرند؟

من در کتابم گفته ام که، در جوامع اولیه انسانی، پدیده واژه سازی وجود داشت، یعنی قلمروی که از آن، موجودات و چیزهای خیالی متولد می شوند . حال این موجودات خیالی چگونه متولد می شوند؟ از یک باور و اعتقاد جمعی .

در این جهان اساطیر، جنگ هایی وحشتناک میان خدایان و حتی میان خدای واحد، در سه شکل آن، یعنی خدای دین یهود، مسیحیت و اسلام، برپاست، جنگ های وحشتناکی که فقط جنگ انسان ها از طریق خدایان نیست، بلکه جنگ خدایان از طریق انسان ها نیز هست . مذاهب رستگاری مبتنی بر حیات پس از مرگ، نیرویی فوق العاده دارند . مذهب زمینی به مراتب ضعیف ترند، چون می توان بررسی کرد که آیا حقیقت می گوید یا نه، در حالی که مذهب ملکوتی بسیار قوی است . به اعتقاد من، مذاهب بزرگ تا بی نهایت دوام دارند; اما نمی توانم بگویم چگونه . مگر آن که مذهب جدیدی ظهور کند و بتواند پیروان چندی در میان مذاهب موجود به دست آورد . ملکوت دوام دارد، حال آن که اساطیر زمینی می میرند . برای مثال، در غرب، اعتقاد بر این بود که یشرفت یک اسطوره نیست، بلکه علم است; در حالی که، در واقع، یک اسطوره بود . اسطوره پیشرفت با قدرت تمام حاکم بود و حتی آن را به مابقی جهان نیز حکم می کردند . اما این اسطوره، در اثر عوامل گوناگون، شکست خورد . جنگ جهانی دوم، ضربه ای مهلک به پیشرفت بود; اما پس از آن اقتصاد دوباره به راه افتاد و سرودخوانان جامعه صنعتی جان گرفتند و تقریبا بحران ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشته ایم . بدین ترتیب، دریافته ایم که علم دوسویه است و فقط سعادت و نیک بختی به ارمغان نمی آورد، بلکه خطر اتمی و هسته ای نیز در پی دارد .

به عقیده من، اساطیر در اندیشه های عقلانی وارد می شوند و آنها را تغییر می دهند . مثل اسطوره الهه عقل » که بر عقل بزرگ سده هجدهم، حاکم بود . ایده هایی مثل علم، به اسطوره علم نیکوکار بدل شده است . به دیگر سخن، اسطوره در چیزهایی رخنه می کند که فکر می کنیم خلاف اسطوره است و با این حال سرشار از نیروهای اساطیری است .

زمانی اسطوره بازار وجود داشت و پس از فروپاشی اتحاد شوروی، اسطوره نولیبرالیسم و این که بازار، با هماهنگ ترین شیوه، اکثر مسائل انسانی را سر و سامان می دهد . اما این اسطوره در حال نابودی است و به اعتقاد من، یازدهم سپتامبر، ضربه مهلکی بر این اسطوره بود . فکر می کنم غرب دوره ای، کم و بیش، تهی از اساطیر را از سر می گذراند . اما مسئله اساسی این است که یک جامعه نمی تواند برای مدتی بسیار طولانی بدون اساطیر باقی بماند . امیدوارم اسطوره های آینده فریب کارانه نباشند . در عین حال شاهد ظهور اسطوره های فرقه های کوچک » هستیم که هر یک نویدهای خود را دارد . من شخصا هوادار مذهبی نو هستم; یعنی مذهبی بدون خدای وحی شده و حتی بدون خدا; مذهبی که امکان اتحاد انسان ها را فراهم آورد; همانند آنچه من زمین موطن » نام نهاده ام .

چند سالی است که به مسئله فرقه ها یا، به قول جامعه شناسان، جنبش های نوین مذهبی می پردازم . در این میان، پدیده ای وجود دارد که نمی فهمم . چگونه دانشجویانی که ثمره نظام آموزشی مدرنند، برخی پدیده های متعلق به دستگاه های مفهومی متفاوت را در هم می آمیزند . برای مثال مذهب مسیحیت را با برخی نظریه ها به ویژه نظریه های روان شناسی مدرن و سنت شرقی در هم می آمیزند . آنان، به نوعی، می خواهند به زندگی شان معنا دهند . می خواهم بدانم تحلیل شما از این پدیده چیست؟ آیا شکل جدیدی از آگاهی کاذب (اگر بخواهیم مفهومی قدیمی را به کار گیریم) وجود دارد یا احتمالا این نوعی آفرینش، در جهان معاصر غرب، است؟

نباید فراموش کنیم که از نیمه نخست سده بیستم، در هندوستان، اندیشمندان بزرگ اختلاط، مثل کریشنا، روبیندو و دیگران تلاش کرده اند پیام مسیحیت و آیین هندو را در مذهبی به مراتب عام تر ترکیب کنند . این مذهب، ثمره های بسیاری نداشت; اما در نهایت تلاش بزرگی بود که از هندوستان برخاست . در غرب، محدودیت های تمدن ساخته شده برای کار، عمل، تکنولوژی و غیره، بیش از پیش، نیازهای روانی درون انسان ها را نادیده می گیرد . این امر به ویژه، در نوجوانان و ن، بسیار محسوس است و در پی آن، برخی ایده ها، به ویژه تکنیک های صلح با خود» و شکل های متفاوت یوگای بودایی نفوذ یافته اند و حتی مذهب بودا، به یمن شخصیت فرهمندانه دالایی لاما و البته به دلیل وجود ریشه هایی قدیمی تر، یعنی اندیشه شوپنهاور، در فرانسه نفوذ پیدا کرده است .

پیام دین بودا می گوید: من » تان را نابود کنید تا بتوانید به نیروانا برسید; در حالی که این پیام در فرانسه بدل شد به این که من » تان را رشد دهید تا هماهنگ شود . البته این به معنای خودپرستی نیست، بلکه مذهبی است در خدمت سوبژکتیویته و نه ویران کردن سوبژکتیویته . در تاریخ، وقتی یک اعتقاد در بافت دیگری وارد می شود، اغلب تغییراتی در محور این اعتقاد روی می دهد و این همان اختلاط است . به علاوه، باید اضافه کنم که هر فرهنگی درهم آمیخته و ترکیبی است . این امر در مورد همه فرهنگ های کوچک و بزرگ صادق است . در ضمن نباید این نکته را نادیده گرفت که وقتی فرهنگی قوی است، عناصر بیرونی را در خود ادغام می کند و وقتی فرهنگی ضعیف است، با ورود عناصر بیرونی، متلاشی می شود . امروزه من به دستاوردهای اختلاط بسیار باور دارم . اختلاط، خلاف همگن سازی است . همگن سازی یعنی مک دونالد، کوکاکولا، یعنی هر آنچه یک شکل می کند، در حالی که اختلاط چیز جدیدی خلق می کند .

من عمیقا فکر می کنم غرب درها را به روی خود بسته است . غرب، از دیرباز، اندیشه های سرزمین های دیگر، به ویژه اندیشه های شرقی را عقب مانده به شمار می آورده است; اما امروز این نکته بسیار مهم است که می توان از طریق رابطه با هندوستان، ژاپن و چین، یک ملاقات بده بستانی داشت . از یک سو، به آنچه در اروپای غربی متولد شده و به دستاوردهای برتر آن تمایلاتی وجود دارد; یعنی گرایش به ایده های حقوق بشر، رهایی ن، دموکراسی، حقوق ملیت ها و حقوق ملت ها . اما، از سوی دیگر، جریان هایی بسیار قوی وجود دارند که خواهان احترام به سنت ها، وفاداری به نیاکان و خانواده هستند و اگر مذهب را به معنای وفاداری بگیریم، خواهان زندگی در چارچوب مذهبند .

به اعتقاد من، در چنین جهانی، غرب گرایی ناب نمی تواند خود را تحمیل کند . باید دستاوردهای برتر غرب، یعنی هر آنچه به استقلال و آزادی مربوط است، کسب شود . من فکر می کنم جهان نیازمند ملاقات و باروری متقابل جریان های متفاوت برآمده از گوشه و کنار جهان است .

بنابراین من دو چیز را، برای راحتی، در ذهن از هم تفکیک می کنم: تمایل به آزادی و اقتصاد که جهان شمول شده اند و بحران دموکراسی در غرب . بحران دموکراسی در غرب چندگانه است . این بحران پیش از هر چیز از تصلب تمام عیار ی ناشی می شود، آن هم به دلیل آن که دیگر هیچ سرمایه گذاری و نیروگذاری ی وجود ندارد . پیچیدگی جهان مانع از آن است که ت مداران تلاش کنند آینده نگر باشند و صرفا با ملاحظات انتخاباتی، به امروز می اندیشند . مسائل ی، بیش از پیش، جنبه فنی و حتی علمی یافته اند و شهروندان در بی خبری کامل از این مسائل نگه داشته می شوند و به آنان گفته می شود که نمی توانند از این مسائل سردربیاورند .

باید جانی دوباره به ت بخشید . به عقیده من، چنین مهمی تنها در صورتی تحقق می پذیرد که آنچه من ت تمدن » می نامم، ایجاد شود . این ت از ویژگی هایی آغاز می کند که مثبت ترین ویژگی های تمدن اروپایی به شمار می روند; ویژگی هایی که در عین حال، بیش از پیش، منفی شده اند . از آن جمله، فردگرایی است که، در کنار استقلال، یکی از مثبت ترین جنبه هاست که، به دلیل نابودی همبستگی و گسترش تنهایی، به یک ویژگی منفی بدل شده است . ت تمدن » تی است که همبستگی های دوباره را امکان پذیر می کند; ت احیا و اصلاح شهرها و روستاها، مبارزه در تمام سطوح برای کیفیت بهتر زندگی; زیرا ما زیر هجوم کمیت گرایی حساب گر هستیم .

وانگهی فقر محاسبه شده، در قالب کمی، یعنی بر اساس درآمد سرانه مسئله نیست، چون مسائلی همچون کشاورزی، ارزاق و غیره وجود دارد . مسئله را باید، بر اساس امید به زندگی، سلامت، نبود دارو، ایدز، بیماری های عفونی و چیزهایی از این قبیل، ارزیابی کرد . پس من به اصلاح ت و احیای امید می اندیشم; زیرا، در واقع، شاهد ناامیدی فوق العاده ای در جهان هستیم . کافی نیست که بگوییم باید احیا و اصلاح کرد و امیدوار بود; بلکه پای یک فرایند تمام عیار تاریخی در میان است و ما در ابتدای این فرآیند نوین تاریخی به سر می بریم که شاید نتواند پیشروی کند; زیرا زوال جهان کهنه می تواند به فاجعه رهنمون شود .

من به مسئله دموکراسی باز می گردم . در کشور ما ایران، پس از بیست سال بحث در مورد انقلاب اسلامی یا انقلاب دینی، سه چهار سالی است که از مردم سالاری دینی صحبت می شود . آیا حکومت دینی و دموکراسی ناسازگار نیستند؟ یا می توان گفت که یک حکومت دینی دموکراتیک، نظام گذار است، یعنی گذار از حکومت دینی به دموکراسی؟

به نظر من، چنین حکومتی بیشتر شکل یک گذار را دارد . البته این امر بستگی به منظورمان از حکومت دینی دارد; اگر این مرجع، شماری از اام های اخلاقی را به ارمغان آورد، چرا که نه . برای مثال در قانون اساسی آمریکا خدا وجود دارد; حکومت آمریکا اندکی دینی است; اما دموکراتیک نیز هست . بنابراین اگر عنصر دینی، در سطح قواعد اخلاقی، جای گیرد می تواند ثبت باشد . من فکر می کنم حکومت دینی می تواند نتایج اخلاقی بسیاری به ارمغان آورد، البته به شرط باز گذاشتن دست دموکراسی . آنچه در دموکراسی مهم است رویارویی نیروهای متخاصم است; چون دموکراسی فقط و اساسا رای اکثریت نیست، بلکه امکان رویارویی نیروهای متخاصم نیز هست .

من هوادار جهان شمول کردن حقوق بشرم; اما فکر نمی کنم حقوق بشر جهان شمول باشد . اگر حقوق بشر جهانی شود، در واقع، بر پایه آزادی بیان، آزادی نقد و آزادی مقاومت در برابر استبداد و خودکامگی استوار است . بنابراین باز هم به همان تناقض می رسیم . شاید باید پذیرفت که غرب شکلی از سلطه است و در عین حال ایده هایی را تولید می کند که منشا رهایی است . تمدن کنونی غرب، در تکنولوژی و شیوه زندگی اش، فرایندهای یک شکل سازی و همگن سازی را تولید می کند، اما در عین حال می تواند، از طریق همین فرایندها (و نه فقط از طریق اختلاط و در هم آمیزی)، تنوع های جدیدی را امکان پذیر کند . البته نوعی شبه جهان شمول بودن غرب وجود دارد; غرب، به تازگی، خود را تنها دارنده عقلانیت و حقیقت می پندارد و فکر می کند مابقی جهان در خرافات سیر می کنند و به همین دلیل است که می گوید کشورهای استعمارزده، برای بهره برداری از حقوق بشر، به بلوغ نرسیده اند . بنابراین خود غرب در کشورهای تحت سلطه اش مانع از حقوق بشر می شود و حقوق بشر را رعایت نمی کند . به اعتقاد من باید کاملا از این دوپهلویی عمیق آنچه اروپای غربی ارائه می کند، آگاه باشیم . ایالات متحده نیز از این همه خشمگین است; اما این چیزی را تغییر نمی دهد . به اعتقاد من دیگر نمی توان این مسئله را طرح کرد; یعنی ما در آستانه تمدنی جهانی و جامعه ای جهانی هستیم که اصل حقوق بشر را می پذیرد و امکان بیان تنوع های منطقه ای را نیز فراهم می آورد .

به اعتقاد من، آنچه جهان اسلام می تواند به ارمغان آورد این است که در نظر گیرد که هر چند گرایش های اجتماعی غربی اند، اما حقوق فردی، نقد و آزادی ها بخشی از میراث جامعه انسانی اند . جهان غرب نیز باید به ویژگی های خاص جهان اسلام احترام بگذارد . اما عناصر گفت وگو و مفاهمه باید از طریق ملاقات ها تامین بشود . چون دو سطح گفت وگو وجود دارد; یکی گفت وگو میان مذاهب که در یک معنا کاری ساده و در عین حال دشوار است . اما گفت وگو میان تمدن های مذهبی و تمدن های لائیک شاید به این معنا باشد که تمدن مذهبی بنیان های جدایی دین از دولت و جامعه را بپذیرد و تمدن لائیک هم وجود مذاهب را بپذیرد . در غیر این صورت گفت وگو ناممکن است .

اما فقط فهم میان فرهنگ ها مسئله نیست، بلکه در بطن خانواده، در میان نسل ها و حتی کسانی که در یک دانشگاه کار می کنند، فهم وجود ندارد . حال چگونه می خواهید انسان ها یکدیگر را بفهمند، در حالی که نزدیک ترین آدم ها قادر به فهم یکدیگر نیستند .

اشاره

ادگار مورن، که از جامعه شناسان و اندیشمندان بزرگ معاصر غرب به حساب می آید، از جمله شخصیت های چپ گرایی است که، در دهه های گذشته، با تعدیل در مواضع خویش، سعی در ارائه گفتمان جدیدی در حوزه فرهنگ و علوم انسانی نموده است . مهم ترین و مشهورترین بخش تفکر او، انتقاد به روش شناسی رایج در علوم اجتماعی غرب است . البته او تنها به نگرش سلبی بسنده نمی کند، بلکه سعی در ترمیم و بهسازی فرایند شناخت در حوزه های انسانی و اجتماعی دارد . مفهوم پیچیدگی » در اندیشه او نه تنها اشاره به ابعاد گوناگون و تودرتوی حیات انسانی دارد، بلکه تعریض و کنایه ای به ساده سازی و سطحی انگاری در معرفت شناسی غربی است . نخستین راهکاری که از این اصل برمی آید، این است که پژوهشگران علوم اجتماعی، بیش از آن که به تخصص در جزئیات نیاز داشته باشند، به بررسی موضوع از منظرها و ایستارهای متفاوت و گوناگون نیازمندند . دانش های غربی، از این نگاه، تصویری واژگونه از واقعیت ارائه می کنند و طبعا نیازمند نقد و بازکاوی اند . ادگار مورن، گذشته از این دیدگاه عام و کلی، مطالب دیگری در این گفت وگو بیان داشته است که در این جا نکات کوتاهی را درباره آنها اشاره می کنیم:

1 . آنچه مورن درباره آرمان شهر یا اتوپیا گفته است، جای تامل دارد . او ظاهرا می پذیرد که آرمان شهر می تواند وجود داشته باشد، و آرمان شهر را زاییده ایدئولوژی می داند . در عین حال، بر خلاف نگرش مارکسیستی، معتقد است که آرمان شهر به معنای یک آینده محتوم و گریپذیر نیست . بلکه آینده را در گرو نیروی خلاقیت ذهن و جامعه انسانی می داند . در واقع، او آرمان شهر را تصویری نسبتا بهتر از جهان کنونی تعریف می کند . مشکل این است که او نسبت ایدئولوژی و آرمان را با خلاقیت انسانی روشن نساخته است . به نظر می رسد ادگار مورن، با آن که به ستیز با ایدئولوژی نپرداخته است، اما از آن سو نتوانسته است نقش و کارویژه ایدئولوژی و آرمان گرایی را در منظومه اندیشه خویش به درستی ترسیم کند . ظاهرا او در میانه ایدئولوژی گرایی مارکسیسم و ایدئولوژی ستیزی لیبرالیسم هنوز نتوانسته است موضع و قرارگاه خویش را مشخص کند . چنان که خواهیم دید این ابهام در سایر اندیشه های او نیز مؤثر افتاده است .

2 . تعریف و تفسیر مورن از اسطوره نیز پرابهام و مسئله انگیز است . او در آغاز اسطوره را به خیال گرایی آدمی باز می گرداند; ولی، در ادامه، به همه ادیان، مکاتب و اندیشه های بشری مهر اسطوره می زند . (اسطوره پیشرفت، اسطوره الهه عقل، اسطوره نولیبرالیسم، اسطوره علم نیکوکار و . .). معمولا اسطوره را در مقابل دین یا در مقابل فلسفه و یا در مقابل علم قرار می دهند; ولی معلوم نیست که او دقیقا میان اسطوره با حوزه های معرفتی یادشده چه نسبتی برقرار می کند . مخصوصا این ابهام هنگامی مشکل ساز می شود که او اسطوره را، در همه اشکال فوق، با یک نگاه می نگرد و تنها به واسطه آثار و پیامدهای خوب یا بد آن، به ارزش گذاری اسطوره ها می پردازد . اگر آنچه گفتیم درست باشد، این گفته او که به عقیده من اساطیر در اندیشه های عقلانی وارد می شوند و آنها را تغییر می دهند» قابل خدشه و مناقشه است . به هر حال، مشکل اصلی این است که او دقیقا مرز میان اسطوره با دین، علم و عقلانیت را تعیین نکرده است .

3 . سخن ادگار مورن درباره اختلاط فرهنگ ها و باروری و زایش آنها جالب توجه است، ولی معیار و میزانی برای درستی یا نادرستی انواع اختلاطهای ممکن نشان نمی دهد و مکانیزم این اختلاط را ارائه نمی کند . آنچه او درباره فرهنگ قوی » و فرهنگ ضعیف » بیان داشته است، به تنهایی کافی نیست، زیرا معلوم نمی کند که قوی یا ضعیف بودن یک فرهنگ به چه معناست؟ آیا این که یک فرهنگ می تواند فرهنگ دیگر را در خود هضم کند، نشانه قدرت فرهنگی » است؟ نقش قدرت های ی و اقتصادی، در سلطه و استحاله فرهنگ ها، کدام است؟ و . . دیدگاه مورن نمی تواند این نکته را تبیین کند که چرا برخی از فرهنگ های توانمند گذشته، بر اثر جنگ ها و سلطه جویی های دیگران، نابود شده و به فراموشی سپرده شده است .

4 . تحلیل ادگار مورن از بنیادهای فلسفی تمدن غرب و پیامدهای عینی و اجتماعی آن، در ابهام و سردرگمی جدی به سر می برد . او با آن که فردگرایی را از مثبت ترین ویژگی های تمدن اروپایی » می داند، هم زمان پیامدهای ویران گر آن را نیز برمی شمارد و هیچ تحلیل روشنی که بتواند جنبه های مثبت و منفی این اندیشه را نشان دهد، ارائه نمی کند . در همین راستا، آنچه او به عنوان ت تمدن » از آن نام برده است و آن را به مقولاتی چون امید به زندگی، سلامت، ایدز و . مربوط دانسته است، زمانی می تواند راهگشا و مؤثر باشد که پیوند این مقولات با بنیادهای فکری و محصولات اجتماعی، اخلاقی و تکنولوژیک آن مد نظر قرار گیرد . به نظر می رسد، علی رغم نظریه روش شناختی مورن درباره پیچیدگی » ، او خود در این گونه مسائل دچار ساده سازی و یک جانبه نگری شده است; گونه ای از ساده سازی که او را به پارادوکس های مهیب و زیانباری رهنمون می سازد . علائم این پارادوکس بنیادین در اندیشه مورن را می توان در این گفته او سراغ گرفت: شاید باید پذیرفت که غرب شکلی از سلطه است و در عین حال ایده هایی را تولید می کند که منشا رهایی است . تمدن کنونی غرب در تکنولوژی و شیوه زندگی اش، فرایندهای یک شکل سازی و همگن سازی را تولید می کند، اما در عین حال می تواند از طریق همین فرایندها، تنوع هایی جدید را امکان پذیر کند .»

 

 

 

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کلینیک سلامت پادیابت دکتر خسروی